سهند و پارک دیروقت
پنجشنبه که روز عید مبعث بود امیر مجبور بود که بره کارخونه. منم خیلی ناراحتو عصبی شدم و کلی بهش غر زدم و یه ذره هم گریه کردم آخه خیلی خسته و بی حوصله بودم و دوست داشتم امیر پیشمون بمونه. در نتیجه ساعت 5 بعدازظهر بود که زنگ زد و کلی عذرخواهی کرد و گفت که دارم از کارخونه میام تا بریم بیرون. وقتی رسید من سهند رو برده بودم حمام::
این عکس برای قبل از کچل شدن سهنده
از حمام که اومدیم حاضر شدیم و سهند رو بردیم پارک.بعد هم جاتون خالی رفتیم خیابون دولت ساندویج خوردیم.
روز جمعه هم بخاطر ما کارخونه نرفت و از صبح که سهند بیدار شد بردش بیرون.
یه سری به شهروند فرمانیه زدیم و از تره بار خرید کردیم و اومدیم خونه.
بعد از ظهرش هم سهند خواب بود نزدیکای غروب از خواب بیدارش کرد و با هم رفتیم پارک و تا نزدیکای ساعت ١٢ شب توی پارک بازی میکرد،دیگه هیچ بچه ای توی پارک نمونده بود. امیر اصلا دلش نمیخواست برگردیم خونه . یه جورایی انگار امیر رو عذاب وجدان گرفته بود چون خیلی کار میکنه و کمتر برای پسر گلش وقت میزاره . سهند هم دوست داشت بیشتر بازی کنه. خلاصه چند دقیقه ای هم جا انداختیم و نشستیم و جاتون خالی از میوه هایی که از خونه برده بودم خوردیم و راه افتادیم.
امیر و سهند در پارک ساعت11 شب
دیگه من واقعا گرسنه ام شده بود و خدا خدا میکردم جایی باز باشه تا بریم یه غذایی بخوریم که خوشبختانه باز بودولی یه جورایی حالمون بد شد، چون به محضی که ما رسیدیم داخل رستوران، یه پدر و مادر با دختر بچه مریضشون هم اومدن که غذا بخورن، دخترک بیچاره عقب مونده بود و درست میز پشتی من نشسته بودن و امیر روبروی اونا افتاده بود.
دختر بچه بیچاره اصلا هیچ حرکتی نمیتونست بکنه، هر از چند گاهی یه صدای خفه ای از خودش درمیوورد که انگار آتیش توی دل من و امیر میزدن خلاصه به قول امیر شاممون کوفتمون شد.
مادرش هم که بهش غذا میداد، سه بار از پشت میز بلند شد و رفت دستاشو شست.
سهند اولش که فهمیده بود یه نی نی اونجاست هی صداش میکرد نی نی، نی نی
بعد هم انگار خود سهند متوجه شده بود که این یه بچه عادی نیست فقط خیره خیره نگاهش میکرد، خیلی سعی کردم که سهند رو برگردونم تا اون بنده های خدا هم غذاشون رو بخورن ولی پسرک کنجکاو مامانی اصلا گوشش به این حرفها بدهکار نبود و بلافاصله به سمت میز اونا برمیگشت.
بعد که رفتن خیلی با امیر حرف زدیم . امیر میگفت الان آدم میفهمه که خدا چه نعمت بزرگی بهش داده و بچه سالم که امیدوارم به همه عنایت کنه بزرگترین هدیه خداست.
بعدش هم گفت که این بچه چه پدر و مادر بزرگ منش و آقاصفتی داشت، که با این اوضاع و احوال آوردنش بیرون و میگفت که کسایی رو میشناسه که بچه هایی با این اوضاع و احوال دارن و تا بحال حتی یکبار هم آفتاب به اون بیچاره ها نخورده و به نوعی پدر و مادرهاشون خجالت میکشن.
خلاصه با حال گرفته از رستوران اومدیم خونه.
بعدهم که اومدیم خونه تا حدودای ساعت 2 شب کنار هم خوابیده بودن و فیلمهای سهند رو که توی موبایل امیر بود میدیدن.
خلاصه روزهایی که بابایی خونه س به من و سهند خیلی خوش میگذره، یه جورایی دوتایی مون خیلی آروم تر و شادتریم.
امیدوارم کار امیر هم به زودی روی غلتک بیفته ، تا ما بتونیم بیشتر کنار بابایی باشیم.