سهند نادی حق سهند نادی حق ، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

سهند نادی حق

سهند و پارک دیروقت

1390/10/30 15:42
نویسنده : مامان سهند
1,978 بازدید
اشتراک گذاری

پنجشنبه که روز عید مبعث بود امیر مجبور بود که بره کارخونه. منم خیلی ناراحتniniweblog.comو عصبی شدم و کلی بهش غر زدم و یه ذره هم گریه کردم niniweblog.comآخه خیلی خسته و بی حوصله بودم و دوست داشتم امیر پیشمون بمونه. در نتیجه ساعت 5 بعدازظهر بود که زنگ زد و کلی عذرخواهی کرد و گفت که دارم از کارخونه میام تا بریم بیرون. وقتی رسید من سهند رو برده بودم حمام::

این عکس برای قبل از کچل شدن سهنده

قربون پسر خوشگلم بشم

از حمام که اومدیم حاضر شدیم و سهند رو بردیم پارک.niniweblog.comبعد هم جاتون خالی رفتیم خیابون دولت ساندویج خوردیم.

 

روز جمعه هم بخاطر ما کارخونه نرفت و از صبح که سهند بیدار شد بردش بیرون.

یه سری به شهروند فرمانیه زدیم و از تره بار خرید کردیم و اومدیم خونه.شِکـْـلـَکْ هآے
 خآنومے

بعد از ظهرش هم سهند خواب بود نزدیکای غروب از خواب بیدارش کرد و با هم رفتیم پارک و تا نزدیکای ساعت ١٢ شب توی پارک بازی میکرد،niniweblog.comدیگه هیچ بچه ای توی پارک نمونده بود. امیر اصلا دلش نمیخواست برگردیم خونه . یه جورایی انگار امیر رو عذاب وجدان گرفته بود چون خیلی کار میکنه و کمتر برای پسر گلش وقت میزاره . سهند هم دوست داشت بیشتر بازی کنه.  خلاصه چند دقیقه ای هم جا انداختیم و نشستیم و جاتون خالی از میوه هایی که از خونه برده بودم خوردیم و راه افتادیم.

 

 امیر و سهند در پارک ساعت11 شب

 

 بابایی و سهندی در پارک

 

دیگه من واقعا گرسنه ام شده بود و خدا خدا میکردم جایی باز باشه تا بریم یه غذایی بخوریم که خوشبختانه باز بودولی یه جورایی حالمون بد شد، چون به محضی که ما رسیدیم داخل رستوران، یه پدر و مادر با دختر بچه مریضشون هم اومدن که غذا بخورن، دخترک بیچاره عقب مونده بود و درست میز پشتی من نشسته بودن و امیر روبروی اونا افتاده بود.

دختر بچه بیچاره اصلا هیچ حرکتی نمیتونست بکنه، هر از چند گاهی یه صدای خفه ای از خودش درمیوورد که انگار آتیش توی دل من و امیر میزدن خلاصه به قول امیر شاممون کوفتمون شد.

مادرش هم که بهش غذا میداد، سه بار از پشت میز بلند شد و رفت دستاشو شست.

سهند اولش که فهمیده بود یه نی نی اونجاست هی صداش میکرد نی نی، نی نی

بعد هم انگار خود سهند متوجه شده بود که این یه بچه عادی نیست فقط خیره خیره نگاهش میکرد، خیلی سعی کردم که سهند رو برگردونم تا اون بنده های خدا هم غذاشون رو بخورن ولی پسرک کنجکاو مامانی اصلا گوشش به این حرفها بدهکار نبود و بلافاصله به سمت میز اونا برمیگشت.

بعد که رفتن خیلی با امیر حرف زدیم . امیر میگفت الان آدم میفهمه که خدا چه نعمت بزرگی بهش داده و بچه سالم که امیدوارم به همه عنایت کنه بزرگترین هدیه خداست.

بعدش هم گفت که این بچه چه پدر و مادر بزرگ منش و آقاصفتی داشت، که با این اوضاع و احوال آوردنش بیرون و میگفت که کسایی رو میشناسه که بچه هایی با این اوضاع و احوال دارن و تا بحال حتی یکبار هم آفتاب به اون بیچاره ها نخورده و به نوعی پدر و مادرهاشون خجالت میکشن.

خلاصه با حال گرفته از رستوران اومدیم خونه. 

 

بعدهم که اومدیم خونه تا حدودای ساعت 2 شب کنار هم خوابیده بودن و فیلمهای سهند رو که توی موبایل امیر بود میدیدن.

قربونت بشششششششم

خلاصه روزهایی که بابایی خونه س به من و سهند خیلی خوش میگذره، یه جورایی دوتایی مون خیلی آروم تر و شادتریم.

امیدوارم کار امیر هم به زودی روی غلتک بیفته ، تا ما بتونیم بیشتر کنار بابایی باشیم.

EmoticonEmoticonEmoticonEmoticonEmoticonEmoticon

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان ماهان
15 تیر 90 17:45
عافیت باشه عزیزم چقدر خوشگل شدی


مرسی خاله جوننننننننی
مامان عسل و آریا
18 تیر 90 11:01
ای جانممممممممممممم خاله من قربونت برم که با چه دقتی نگاه میکنی.فدای عکس های قشنگت بشم.ماشالله ماشالله ماشالله.بوووووووووووووووووووووس انشالله که خوشبخت بشید عزیزم


قربونت بشم خاله جونم