خواب عجیب و مهمونی تولد حضرت ابوالفضل
سلام به گل پسر قشنگم و همه دوستای خوبم که توی این مدت همیشه همراهم بودن و تنهام نزاشتن.
مدتیه که نتونستم براتون مطلب بنویسم چونکه از اهواز برامون مهمون اومده بود و بعد هم یه مسافرت به کلاردشت رفتیم و حسابی توی این مدت سرمون گرم بود.
سهند جونم چهار پنج سال پیش یه شب که شب تولد حضرت ابالفضل بوده، بابایی خیلی دلش میگیره و گریه میکنه از خدا و حضرت ابوالفضل میخواد که :
خداجونم اگر اون زنی رو که دوست دارم و باب میلم هست و خوشبختم میکنه بهم عنایت کنی من روز تولد حضرت عباس توی خونه ام برای حضرت ابوالفضل جشن میگیرم و بچه های ایتام رو دعوت میکنم و بهشون شام میدم.
خلاصه اونطور که خودش میگه مدتی نمیگذره و ما با هم آشنا میشیم و ازدواجمون شکل میگیره
از سال اولی که ما توی خونه خودمون رفتیم نذر بابایی رو ادا کردیم و به قول خود بابایی اگر 100 میخواستم حضرت ابالفضل 1000 بهم داد. البته لطفش رو میرسونه چونکه من بیش از اون از این ازدواج راضیم.
خلاصه سه روز مونده بود به تولد حضرت عباس یه حس خیلی بدی منو گرفته بود؛ فکر اینکه دوباره میخواد خونمون بهم بریزه، باید وسایل و مبلها رو جمع کنیم، شلوغ و پلوغ بشه، توی این اوضاع و احوال کلی خرج کنیم و از این جور چیزها حسابی منو کلافه کرده بود و اصلا دلم نمی خواست که امسال مهمونی رو بگیریم یعنی اصلا انرژی شو نداشتم. کنار بابایی دراز کشیده بودم و تو هم خواب بودی، بهش گفتم میخوای مهمونی امسال رو چکار کنی؟ گفت هرکاری که تو بگی. بعد با ذوق گفت آخهههههه بچه ها میان، سهند کلی ذوق میکنه، این ور و اونور میدوهه، کیک میخریم..........
بعد که حرفهاش تموم شد با بغض گفتم من اصلا حوصله ندارم، با تعجب و ناراحتی گفت چرا؟؟؟؟؟؟؟؟
بغضم ترکید و زدم زیر گریه بهش گفتم نمی تونم ازم بر نمیاد، خسته میشم، دست تنها هستم، تو هم که فقط دوست داری مهمونی بگیری بعد تا مدتها میخواد وسایلش این ور و اونور پخش و پلا باشه. تو هم که نذر هر ساله نداری که، تمومش کن امسال نمیگیریم.
بابایی بغلم کرد و گفت هرچی تو بخوای، این جور کارها رو نمیشه با اجبار انجام داد، اگر تو دوست نداشتی باشی اصلا به هیچ دردی نمیخوره، الانم گریه نکن، پاشو صورتتو بشور نمیخوام سهند اینجوری ببینتت.
خلاصه من که انگار یه بار سنگینی از روی دوشهام برداشته بودن با خوشحالی بابایی رو بوسیدم و رفتم صورتم رو شستم و همه چیز تموم شد.
تولد حضرت عباس چهارشنبه بود، دوشنبه شب خوابیده بودم
در عالم خواب دیدم که روی تخت بیمارستان افتادم و هزار تا سیم و لوله به دهن و بینی ام وصله . و انگار که بیماری قلبی دارم و بیهوش هستم.
یه صفحه آهنی به پشت کمرم وصل کرده بودن و همون باعث شده بود که من نتونم توی خواب راحت باشم و مدام میرفت توی بدنم و از بابت خیلی اذیت بودم. همه چیز رو میدیدم و میفهمیدم ولی اطرافیان فکر میکردن که من بیهوشم.
یک دفعه یه ندایی توی خواب بهم گفت که تو رو حضرت ابالفضل (علیه السلام) شفا داد.
توی خواب به هوش اومدم و دوستهام رو که برای ملاقاتم اومده بودن بغل میکردم و های های گریه میکردم.
از خواب بیدار شدم، امیر رو هم بیدار کردم و بهش گفتم هرجور شده باید مهمونی رو بگیریم. با هول و اضطراب گفت چرا؟ چی شده؟
خوابم رو براش تعریف کردم و گفتم اگر این مهمونی رو نگیریم بدبخت میشیم، معلوم نیست چه اتفاقات بدی برامون بیفته.
امیر که کلی از این بابت خوشحال شده بود با بغض و گریه گفت که اون روزی که بهم گفتی نگیریم، از حضرت عباس خواستم خودش یه جوری بهت حالی کنه و خوشحالم که صدام رو میشنون.
سریع بلند شد و به مسئول اکرام ایتام زنگ زد و بچه های یتیم رو برای خونمون دعوت کرد، بعد با هم رفتیم و کیک و شام رو سفارش دادیم. بهش گفتم خودت به هر کدوم از فامیل که میخوای بگی بگو، من به هیچ کس زنگ نمیزنم و توی این کار مداخله نمی کنم. اونم قبول کرد و به همه خودش خبر داد.
قرار بر این شد که پنجشنبه مهمونی رو بگیریم تا خود بابایی هم توی خونه بمونه و به کارها رسیدگی کنه و منو دست تنها نزاره.
حدودای ساعت 1 بعدازظهر بود که بابایی و مامانی با دایی مهدی و دایی جواد برای کمک اومدن، برای اینکه به کارها برسیم جات خالی، ناهار رو از بیرون سفارش دادیم و خوردیم. وسایل و مبلها رو جمع کردیم و ریختیم توی اتاق خوابها و مخصوصا اتاق تو تا سقف پر شده بود.
بعد هم تو با دایی جواد رفتی میوه ها رو شستی. الهی قربونت برم یه سیم ظرفشویی برداشته بودی و روی سیب ها میکشیدی و میگفتی اخههههه. ما هم کلی ازت عکس و فیلم گرفتیم و کلی ذوق کردیم و خندیدیم.
بعد میوه ها رو بسته بندی کردیم
و شربت رو هم مامانی آماده کرد. همه خونه رو فرش کردیم و بعد هم جارو زدیم و آماده اومدن مهمونها شدیم. واعظمون زودتر از مهمونها اومد و چند دقیقه ای نشست تا بچه ها اومدن.
مثل همیشه بابایی به محض دیدن بچه ها یه بغضی توی گلوش بود که نگو و نپرس. بعد از دادن شربت و شیرینی به مهمونها. واعظمون شروع کرد به صحبت کردن و بعد هم یه مقداری مولودی خوند و رفت. توی این مدت هم تو کلی بازی کردی و میرفتی پیش بچه ها که کمی کوچکتر بودن مینشستی و باهاشون به قولی حرف میزدی، چندبار هم بیچاره ها رو لگد کردی و میرفتی توی اتاقت و میومدی. اوضاع خیلی خنده داری درست کرده بودی، یه جورایی انگار همه دوستت داشتن.
آقای محمدی پسر عمه بابایی مثل همیشه از بچه ها سوالاتی پرسید و بهشون جایزه داد.
بعد هم کیک اومد و با بابایی آهنگ تولدت مبارک کوروس رو گذاشت و بچه ها دست زدن و کلی ذوق کردن و کیک خوردن.
نزدیکای غروب هم شام اومد، ما سعی کردیم که شام به بچه ها پیتزا بدیم ، چون هم بچه ها دوست دارن و هم ممکنه هرجایی نباشه و هرکسی نتونه بخوره. وقتی پیتزا ها اومد، دو سه تا از بچه ها که کوچکتر از بقیه بودن داد زدن آخ جون پیتزااااااااااااا. بابایی هم از این بابت خیلیییییییییی خوشحال بود.
بعد از صرف شام مسئول اکرام بهمون گفت که باید هرچه سریعتر بچه ها رو به خونه هاشون برسونیم و خواست که زودتر برن. ما هم میوه هاشون رو که داخل نایلون گذاشته بودیم بهشون دادیم و مشایعتشون کردیم و به خدا سپردیمشون و رفتن.
طفلک مامانی همه وسایل رو جمع کرد و بعد هم رفتن. فردا صبحش هم با بابا امیر مبلها رو سرجاشون گذاشتیم و دوباره خونه شد مثل روز اولش.
این هم از ماجرای مهمونی امسال حضرت ابوالفضل و عنایتی که خودش بهمون کرد و به قولی یه تلنگور بهمون زد. حالا بریم تا مهمونی بعدی مون که همین بچه ها برای شب شهادت حضرت علی بیست و یکم ماه مبارک رمضان میان خونمون و بهشون افطاری میدیم. خدا از همه قبول کنه.
فرشته من این ها رو برات میگم نه برای خدای نکرده پز دادن یا فخر فروختن، خدا خودش میدونه که یه ذره این جور چیزها توی دلم نیست، میگم که بدونی تو هم باید همیشه قدر دان اهل بیت باشی و بدونی که ما هرچی داریم از صدقه سر این بزرگها داریم. بعد هم میگم تا میتونی با بچه های یتیم محبت کن تا خود خدا برکت و روزیشو توی زندگیت قرار بده. اینم بهت بگم که اگر توی کل سال مشکل مالی برامون پیش بیاد ولی به خودش قسم نزدیک تولد حضرت عباس یا ماه رمضان که میشه یه پول قلمبه ای وارد زندگیمون میشه که میتونیم برای خودشون خرج کنیم. و امسال هم مثل سالهای پیش همین اتفاق افتاد و بابایی یه قرارداد خیلی خوب بست. خدا رو با تمام وجودم شکر می کنم که بابایی تو با اون دل صاف و پاکش بهم داده که از هرچیزی توی دنیا با ارزشتره.