سهند و دوچرخه اش، سهند و قطارش
نفسم ، پسر گلم ، عشق مامان سلام
امیدوارم همیشه همینطور خوب باشی و شادی روزافزون زندگیتو پر کنه.
بدون که مامانی عاشقته و برای خوب بودنت تلاش میکنه
عزیزم چند روز پیش بابایی بدون اینکه به ما بگه رفت خیابون بهار؛ از اونجا به من زنگ زد، من و تو هنوز خوابیده بودیم، آخه از موقعی که ماه رمضان شده، خوابمون به کلی بهم ریخته. چون بابایی سختشه که برای سحر بیدارشه و دوباره بخوابه، به همین دلیل تا سحر بیدار میمونیم بعد سحری میخوریم و نماز میخونیم و میخوابیم ولی مامانی سعی میکنه تو زیاد بیدار نمونی به همین دلیل دیگه حداکثر ساعت 2 میخوابونمت.
داشتم میگفتم بابایی بهم زنگ زد گفت که میخوام برای سهند لباس بخرم، بگو سایز کمرش چنده؟ منم اندازه گرفتم و بهش گفتم. بعد از چند دقیقه ای دوباره بهم زنگ زد گفت میخوام برای سهند اسباب بازی بخرم، چندتا از مدلهای جدید tolo رو بهم گفت که برای بچه های 1 تا 5 سال بود، منم توی اینترنت دیدم و در نتیجه تصمیم گرفتیم برات قطار بخره. وقتی بابایی اومد خونه حدودای ساعت 4 بعدازظهر بود، طفلکی خسته و تشنه و گرسنه بود ولی با چه ذوقی قطارت رو بهت داد، تو هم که چشمای قشنگت برق میزد، با یه ولعی با بابایی همکاری میکردی که قطارت رو وصل کنی و بازی کنی. منم تند تند لباست رو تنت کردم و یه چندتایی ازت عکس گرفتم. البته به زور و زحمت، آخه زیربار عکس گرفتن نمیرفتی.
اولین مهمونی افطاری که روز جمعه اول ماه رمضان هرسال خونه محمدحسین پسرعموی بابا امیر هست اون لباست رو تنت کردم. کلی هم خوش تیپ شده بودی. فدای قد و قیافت بشم منننننننن.
ماشاءالله دکتر که بردمت بهم گفت از بچه های هم سن و سال خودش قدش بلندتره. وزنش هم نورماله الهی فدات بشم. خداجون مرسی که یه پسر صحیح و سالم بهم دادی؛ نمیدونم با چه زبونی ازت تشکر کنم.
چند روز قبل از ماه رمضان بابا امیر رفته بود اصفهان. برای کار. من و تو خونه بابایی و مامانی بودیم. بابایی رفته بود بانک که کارهای بانکیشو انجام بده. آخه برای دایی ها خونه خریده به همین دلیل، کارهای بانکی داشت. من و تو و مامانی داشتیم بازی میکردیم که یهو دیدیم در باز شد و بابایی با دوتا دوچرخه اومد خونه. وای خدای من قیافه تو دیدنی بود. چشمات از حد طبیعی باز تر شده بود. یه جیغی کشیدی که نگو. بعد گفتی هورااااااااااااااااااااااااااااا. این جور موقعه ها دستای قشنگتو میبری بالای سرت و دست میزنی و میگی هولااااااااااااااااااااااا یعنی هورا.
بابایی هم که از خوشحالی تو خیلی خوشحال شده بود. بهت گفت بیا سوار شو پسرم. بعد تو با عجله سوار دوچرخه ات شدی و به بابایی هم میگفتی سوار اون یکی شو تا با هم بریم دد.
البته بابایی اون یکی دوچرخه رو برای امیرحسین پسر دایی علی خریده بود. دست گلت درد نکنه بابایی که هرچی میخری دوتا میخری تا بین بچه ها هیچ فرقی نباشه و دل هر دوتاشون رو به دست بیاری. الهی قربون اون امیرحسین عشق عمه بشم من که عاشق دوچرخه اش شده و حتی شبها هم باهاش میخوابه.
خلاصه اون رو خیلی بازی کردی و اصلا پیاده نمیشدی و حتی غذات رو هم روی دوچرخه ات بهت میدادم.
حالا این روزها دوتا چیز باارزش داری. یکی دوچرخه اته که خیلی دوستش داری و اون یکی قطارته که بابا امیر برات خریده و خیلی هم خوشگله. البته با چندتا اسباب بازی دیگه یTOLO .
پسرم قدر وسایلی که برات خریده میشه بدون. چون به غیر از پولی که برای خریدشون پرداخت میشه یه عالمه عشق هم باهاش همراهه که اونایی که تو رو دوست دارن برات میپردازن. وسایلت رو خوب نگه دار چونکه وقتی بزرگ بشی خودت با دیدنشون این محبتها رو میفهمی.
مامان شیرین هم یدونه توپ چراغ دار برات خریده بود که خیلی قشنگ بود. دست همگی درد نکنه. اون بنده خدا هم مریضه ولی با یه عالمه عشق برای تو و متین و مجتبی پسر عمه لیلا توپ خریده. البته مجتبی گل من که اینجا نیست و داره توی سوئیس حالشو میبره ولی قراره عموش بعد از ماه رمضان بره پیششون، اونوقت توپش رو براش میبره.
اینم عکس لباس نو با دوچرخه ای که بابایی خریده
لباس نو مبارک
فدای نگاه کردنت عسلم
ما رو با قطارت میبری دد