یه عالمه خبر
سلام به همه دوستای خوب و مهربونم
چند وقته که نتونستم وبلاگ سهند جونم رو آپ کنم، البته وقت هم داشتم هااااااا ولی حسش رو نداشتم. توی این مدت خبرهای خوب و بد زیادی داشتیم اول از همه این که جمعه شب 15 مهرماه بلاخره بعد از یکماه و دو روز تونستیم برای سهند تولد بگیریم ولی درست بعدازظهر همون روز متوجه شدیم که دوربینمون نیست همه خونه رو زیر و رو کردیم ولی نبود که نبود. من و بابا امیر احتمال میدیم شاید سهند دوربین رو انداخته باشه توی پلاستیک بازیافتها که جلوی دستش بوده و ما هم حواسمون پرت شده و بدون اینکه داخل پلاستیک رو نگاه کنیم انداختیمش بیرون. البته چون سهند نمیتونه از خودش دفاع کنه این حواشی دامنگیر اون میشه. الله و اعلم؛ الان یک هفته اس که دارم دنبالش میگردم ولی غیبش زده تازه یه عالمه هم توش عکسهای قشنگ داشتیم که منتقل نکرده بودیم به کامپیوترمون.
به ناچار به عمه حدیثه گفتم که دوربنشو بیاره تا از مراسم تولد عکس بگیره اون طفلک هم آورد ولی خوب دیگه این بهانه ای شد که نتونم اونجور که دوست دارم از تولد دردونه ام عکس بگیرم.
خبر بعدی اینکه صحبت کردن این آقا سهند خودش یه پروسه اس. دیگه خیلی خوب و کامل جمله میسازه ولی با پس و پیش کردن کلمات. مثلا وقتی ذوقش میگیره و میخواد بگه مامان عاشقتم محکم بغلم میکنه و میگه: عشد مامانی من یا میگه: تتلد، من نی نی بخسه = توی فیلم تولد من نی نی میرقصه
(دایی مهدی به عنوان هدیه تولد سهند از فیلمها و عکسهاش یه فیلمی تدوین کرده که توی اون فیلم یه جایی سهند به صورت انیمیشن داره میرقصه)
خلاصه برای خودش جیگری شده، عاشقشم؛ هیچی توی این دنیا نمیتونه جایی توی دلم به اندازه عشق به سهند باز کنه.
هفته پیش کلاس Relaxam هم تموم شد و تونستم خیلی زیاد ازش بهره بگیرم و اونجا با دوستای خوبی هم آَََّشنا بشم.
خبر بعدی اینکه چند روز پیش سهند اولین خواستگاری عمرش رو اومد طی پیگری های مکرر مامانی برای بر سر عقد نشوندن دایی جواد تصمیم گرفتیم که بر سر یه خونه دختر دار دیگه خراب بشیم تا باز هم در نهایت دایی جواد بگه نههههههه
یکی از آشنایان قدیمی رو معرفی کرده بودن برای دیدن دخترشون. اول از همه قرار بر این بود که من و مامانی بریم و بابایی سهند رو داخل ماشین نگه داره؛ ولی درست به محض رسیدن به خونه عروس خانوم سهند تا دید که ما داریم از ماشین پیاده میشیم خودش رو لوس کرد و پرید بغل مامانی. مامانی هم که اصلا بلد نیست به آقا سهند بگه نه گفت کاری نداره بچه م که اذیت هم نمیکنه اینا هم که غریبه نیستن بزار ببریمش. اینو گفت و سهند رو بغل کرد و رفت. تازه توی ماشین هم هوس کردن کامشون رو شیرین کنن در نتیجه من بیچاره مجبور شدم در جعبه شیرینی رو باز کنم و یدونه شیرینی بردارم و به آقا بدم و دوباره طوری شیرینی ها رو بچینم که معلوم نشه یکیش کم شده. تمام دستم خامه ای شده بود. ایشون هم شیرینی رو میخوردن و سر مبارکشون رو تکون میدادن و میگفتن به به؛؛؛ مامانی و بابایی هم قربون صدقه اش میرفتن و میگفتن نوش جونت عزیزم.
توی خواستگاری هم کاری نبود که نکنه. یا آب میخواست، یا توی خونه میدوید، یا زیر صندلی ها میرفت، تازه دائم هم خواهر عروس خانوم رو بلند میکرد که بییم (بریم) معلوم نبود کجا؛ اون بیچاره هم توی رودربایستی بلند میشد و باهاش میرفت و در نهایت یه عروسکی؛ اسباب بازی چیزی میاورد و بهش میداد و چند ثانیه ای آروم بود تا دوباره...
خلاصه به جای اینکه حرف خواستگاری باشه حرف سهند بود و به قول اونا اینکه خیلی شیرینهههه در نهایت هم دایی جواد باز گفت نه
خبر بعدی اینکه هفته پیش باباسین، من و باباامیر و سهند رو حج ثبت نام کرد. دست گلش درد نکنه، البته قبلا هم ثبت نام کرده بودیم ولی نوبتمون نشده و هنوز مشرف نشدیم؛ اینجاست که آقا سهند دوبار حاج آقا میشه. تا خدا چی بخواد
دو سه روز پیش هم بدون دلیل اشتهاش کم شد و شب تب کرد؛ صبح که بیدار شدم بلافاصله بردمش دکتر. البته باباامیر راضی نبود و مدام غر میزد که بابا این بچه چیزیش نیست ولی من قبول نکردم و به محض اینکه از خواب بیدار شد بردمش دکتر. آقای دکتر گفت توی گلوش ترشح داره به همین دلیل شربت براش نوشت و قطره تب بر. دو سه نوبت که بهش دادم حالش خوب شد و خدا رو شکر چیزیش نبود. نمیدونم علتش چی بود ولی خیلی زود خوب شد. امیدوارم بلا نبینی مامانی.
خوب دیگه خیلی سرتون رو درد آوردم فعلا بای تا بعد