یه کار عجیب از سهند
سلام ناز گلم
سلام قندعسلم
سلام همه وجودم
سلام سهندگلم
دیشب بابایی ساعت 11 از سرکار اومد خونه، خسته و کوفته بود، منم که چند روزه سرمای بدی خوردم اصلا حوصله نداشتم، داشتم کارهامو میکردم که یهو صدای زنگ در رو شنیدم ، دویدم در رو باز کردم دیدم باباامیره، به محضی که من و دید گفت مگه نگفتم کلید رو از قفل در بیار تا من بتونم در رو باز کنم من که خیلی از نحوه حرف زدن بابایی ناراحت شده بودم شروع کردم به غر غر کردن، خلاصه چند دقیقه ای این بحث ما طول کشید و شما هم نظاره گر این مشاجره بودید ولی خیلی آروم و زیرکانه. فقط نگاه میکردی و هیچ چیزی نمیگفتی. این صحنه رو که دیدم آروم بغلت کردم که ببرم بخوابونمت، بابایی هم اعتراض کرد که من گرسنه ام و شام میخوام، خلاصه با شما اومدیم تا شام بابایی رو بدیم، موضوع تمام شد، در تمام مدت شام خوردن شما سعی میکردی یه شیرین کاری چیزی بکنی تا اوضاع رو عوض کنی ولی بدتر میشد و تقریبا کار خرابی میکردی
بعد از شام و جمع کردن سفره، من کنار بابایی روی مبل نشسته بودم، باباامیر گفت بیا بریم درمانگاه شبانه روزی تا آمپولت رو بزنیم، ساعت 12 شب بود، اصلا حوصله نداشتم و سرم حسابی گیج میرفت به همین دلیل اصلا راه نمیدادم و میگفتم نه فردا میزنم، باباامیر هم میگفت اگر میخوای حالت خوب بشه باید امشب آمپولت رو بزنیم، مشغول این حرفها بودیم که یهو دیدیم شما اومدید پشت من و بابایی ایستادی با دست چپت سر من رو گرفتی و با دست راستت سر بابایی رو سرهای ما رو به هم نزدیک کردی و گفتی بوس بوس شما دوتا بوس بوس
وای خدای من اصلا باورم نمیشد، من و بابایی زدیم زیر خنده، غش کرده بودیم، آخه تا مدتی قبل اگر این صحنه رو از ما مشاهده میکردی میومدی جلو و محکم میزدی به سر و کله بابایی و میگفتی مامان منه برو فوجول(فضول) حالا خودت داری دعوت میکنی به این کار
خلاصه تا من و باباامیر همدیگر رو بوس نکردیم ول نکردی، تازه اونم چند بار؛ فدات بشم فهمیده بودی اوضاع ما بحرانیه میخواستی شرایط رو درست کنی، همینطور که سرهای ما توی دستت بود سر خودت رو هم وسط سر ما آوردی و بعد گفتی حالا من بوس، من و بابایی هم محکم شما رو بوس کردیم و بعد خندیدی و رفتی سراغ کار خودت.
الهی قربونت بشم که بزرگ شدی و دیگه همه چیز رو میفهمی. عسل مامان، عشق من خیلی دوستت دارم و مطمئنم بخاطر این فهم و شعور بالات میتونم یه روزی بهت تکیه کنم.
سهند جونم همه وجودمی و تا نفس توی سینه ام میاد و میره به همه دنیا میگم که هیچ کس رو به اندازه سهند دوست ندارم