سفر به اصفهان و عروسی آقادانیال
سلام گل پسرم
تاج سرم
سهند قشنگم
میخوام از خاطرات این چند روزت برات بنویسم تا وقتی بزرگ شدی بگی ای والله مامانی
پنجشنبه عروسی آقا دانیال نماینده فروش بلوکهای کارخونه بابایی توی اصفهان بود.
من و شما و بابایی با عمو پدرام که هم پسرخاله بابا امیره و هم شریکش توی کارخونه و خاله مهسا همسر عمو پدرام رفتیم اصفهان.
چهارشنبه شب بعد از خوندن نماز مغرب و عشا حرکت کردیم. بابا امیر گفت یه سر بزنیم به کارخونه و بعد بریم. به کارخونه که رسیدیم دیدیم عموپدرام و خاله مهسا هم اونجا هستند، شما تا اونا رو دیدی پریدی توی بغل عمو پدرام و رفتی توی ماشین اونا. بابایی کارهایی رو که توی کارخونه داشت انجام داد و وقتی از در کارخونه اومدیم بیرون دیدیم شما با عمو پدرام اینا رفتی.
یه جورایی دلم شور میزد که نکنه برات اتفاقی بیفته، یا اینکه خاله مهسا اینا رو خدای نکرده اذیت کنی. به بابا امیر گفتم یه زنگ بزن ببین سهند توی چه وضعیتیه؛ باباامیر زنگ زد و عمو پدرام بهش گفت که خاله مهسا داره براش قصه میگه و الانه که خوابش ببره.
قرار بر این بود که توی مجتمع رفاهی مهتاب نرسیده به قم برای صرف شام توقف کنیم. به اونجا که رسیدیم دیدیم عمو اینا شما رو بردن کنار آکواریوم ماهی ها و شما با ذوق وافر داری برای ماهی ها خودکشی میکنی.
تا منو دیدی پریدی توی بغلم و با همون هیجان شروع کردی به تعریف ادامه ماجرا.
خلاصه بعد از صرف شام که اون هم داستانی بود از بس که ورجه وورجه میکردی و چندبار نزدیک بود از روی صندلی بیفتی پایین، خلاصه حرکت کردیم به سمت اصفهان.
ساعت حدودای ٣/٢٠دقیقه شب بود که رسیدیم.
آقادانیال که منتظر حضور ما بود، به محض دیدنمون بهمون خوش آمد گفت و کلید سوئیتی که برامون در نظر گرفته بود بهمون داد.
بعد از مستقر شدن بلافاصله خوابیدیم.
فردا صبح که روز پنجشنبه باشه، رفتیم برای دیدن اماکن دیدنی اصفهان. به بازار سنتی مسگرهای اصفهان رفتیم و چندتا یادگاری زیبا برای خونمون خریدیم، بعد به میدان امام، عالی قاپو و پل خواجو رفتیم و کلی از شما عکس انداختیم.
سهند در بازار مسگرهای اصفهان
توی این فاصله خیلی مامانی و بابایی رو اذیت کردی، چون یادمون رفته بود کالسگه ت رو ببریم و شما دائم سعی داشتی دستت رو از دست ما دربیاری و دنبال بچه های دیگه بدوی.
سهند در میدان امام
اینجا هم با من و بابایی قهر کردی و برامون قیافه گرفتی
بازار صنایع دستی اصفهان
حدودای ساعت 4 بعدازظهر بعد از خوردن بستنی خوشمزه بازار اصفهان رفتیم به سمت منزل، تا ناهار بخوریم و برای رفتن به عروسی آماده بشیم.
مادر آقا دانیال که از صبح برای ناهار دعوتمون کرده بود، به محض رسیدن برامون ناهار آورد. ما که خیلی گرسنه بودیم مشغول خوردن شدیم و نفهمیدیم چطور مرغهای خوشمزه رو تیکه پاره کردیم؛ غذای واقعا خوشمزه ای بود و تازه اینجا بود که من فهمیدیم مادر آقا دانیال چندسال پیش کلاس آشپزی داشته و آموزش آشپزی میداده. الحق که غذای لذیذی بود.
خلاصه شما و عمو پدرام و باباامیر رفتید خوابیدید و من و خاله مهسا هم آماده میشدیم برای رفتن به عروسی.
ساعت 30/7 بود که بیدارتون کردیم و بعد از حاضر شدن حرکت کردیم.
سهند در زمان آماده شدن برای رفتن به عروسی
البته راه رو بلد نبودیم و دو سه مرتبه ای اتوبانهای اصفهان رو دور زدیم تا بلاخره به باغ تالاری که برای عروسی در نظر گرفته بودن رسیدیم.
مکان بزرگ، شیک و زیبایی بود. من و شما و خاله مهسا رفتیم قسمت زنانه، آهنگ های زیبا و شادی که پخش میشد دل هر شنونده ای رو برای انجام دادن حرکات موزون میلرزوند.
آقا دانیال با عروس خانم داشتن میرقصیدن.
شما دائم سعی داشتی که بری بیرون از سالن و با بچه هایی که توی باغ بودن بازی کنی. خلاصه دیگه حسابی کلافه ام کرده بودی، بردمت پیش بابا امیر و سپردمت بهش تعدادی از آقایون در فضای باغ روی تخت های سنتی که تعبیه کرده بودن مشغول صحبت کردن و چای خوردن و قلیون ... بودن.
دو سه مرتبه ای از دست بابا امیر هم فرار کردی و اومدی پیش من. فکر کنم یه 20 کیلومتری اون شب دویدی و اصلا آروم نداشتی. بیچاره باباامیر از دستت کلافه شده بود؛ ولی طفلک صداش در نمیومد.
سهند در عروسی آقا دانیال
حدودای ساعت 12 شب بود که مهمونها رو دعوت کردن برای صرف شام، (البته اینقدر که همه مشغول رقص و آواز بودن کسی به فکر خوردن شام نبود)
شما با بابا امیر رفتی قسمت مردونه و حسابی دلی از عزا درآوردی. بعد که من اومدم پیشتون از من هم تقاضای ژله و دسرهای خوشمزه و رنگارنگ روکردی و یه بشقاب کامل دسر خوردی. (البته اونطور که تو بدو بدو کردی من هم جای تو بودم سه تا بشقاب میخوردم)
بعد از خوردن شام مجددا مهمونها رفتن توی سالن جشن و خیلی شیک روی صندلیشهاشون نشستن.
ما که خیلی تعجب کرده بودیم، منتظر شدیم که از ادامه ماجرا باخبر بشیم.
قرار بود که هدیه های مهمونها به عروس و داماد رو اعلام کنن.
بعد از نشستن ، یه خانومی رفت پشت بلندگو و شروع کرد به اعلام کادوها.
انصافا هم همه کادوهای حسابی دادن و فکر کنم آقادانیال اونشب میلیونر شد.
از صمیم قلب براشون آرزوی خوشبختی میکنیم.
همه مهمونها بیرون در ایستادن تا عروس و داماد رو تا خونشون بدرقه کنن. تا بحال یه همچین عروس گردونی توی تمام عمرم ندیده بودم؛ حدود 60 - 70 تا ماشین تا ساعت 3 نصفه شب دنبال ماشین عروس بوق میزدن و از این خیابون تا اون خیابون ویراج میدادن؛ خداییش شب شادی رو پشت سر گذاشتیم و کلی هم خندیدیم.
ساعت 3/10 دقیقه بود که از آقا داماد خداحافظی کردیم و رفتیم به سمت منزلمون برای استراحت.
جمعه حدود ساعت 1 ظهر از خواب بیدار شدیم و بعد از خوردن ناهار و جمع کردن وسایل و تمیزکردن سوئیتمون؛
آقا سهند در روز آخر اقامت در اصفهان، دفتر کار آقا دانیال
ساعت 5 بود که از خانواده محترم آقا دانیال خداحافظی کردیم و به سمت تهران حرکت کردیم.
نزدیکای قم از عموپدرام و خاله مهسا هم خداحافظی کردیم، برای اینکه ما قصد داشتیم به زیارت حضرت معصومه بریم، بعد از زیارت شام خوردیم و حدود ساعت 2 شب بود که رسیدیم خونمون.