ختنه کردن سهند
ای وووووووووای از این ختنه کردن
سهند جونم 16 روزش بود؛ صبح من و امیر و سهند رفتیم دنبال مامان طاهره . به بیمارستان که رسیدیم برگه وقتمون رو به پذیرش بیمارستان دادم و نوبتمون رو اعلام کرد 7 نفر جلومون بودن. من که کلی دلهره و اضطراب داشتم مدام سر امیر بیچاره غر می زدم . یه بغضی توی گلوم نشسته بود؛ مامانم گفت بابا چیزی نیست بچه وقتی کوچیکه زیاد براش ناراحت کننده نیست و زودتر هم خوب می شه این حرفا یه مقدار آرومم می کرد. خلاصه نوبتمون رسید. چهار تا مادر رو با بچه هاشون صدا کردن توی اتاق انتظار.
من و سهند هم رفتیم. خانم پرستار گفت 7- 8 قطره استامینوفن به بچه ها بدین تا هم درد زیادی نکشن هم زود خوابشون ببرهبعد هم تا دو روز حمام نبریدشون و با دستمال مرطوب پاکشون کنید و هیچگونه آبی به بدنشون نرسونید. یه پماد کوچیک هم داد که الان یادم نیست چی بود و گفت این رو هر 4 ساعت یکبار به موضع بمالید. دست و پای من می لرزید.یه بچه ای رو بردن پیش دکتر برای ختنه؛ ولی دکتر گفت وزنش کمه و الان برای این کار مناسب نیست . خدا خدا می کردم که سهند رو هم برگردونه. خیلی ترسیده بودم صدای جیغ بچه های کوچیک بند دلم رو پاره میکرد.
نوبت سهند شد؛؛؛؛
یه لباس سبز سرهمی که مامان طاهره عزیزم توی سیسمونیش گذاشته بود تنش کرده بودم پرستاره اومد لباس سهند رو از پایین تا نیمه سینش باز کرد و سهند رو برد از اتاق انتظار رفتم بیرون و به اتاق دکتر سرک کشیدم دیدم یه تخت کوچیک گذاشته یه حالت بند محکمی به پاهای سهند بست که تکان نخوره و دستاش رو هم با دو تا بند دیگه بست ای وای داشتم غش می کردم پاهام توی هم می پیچید داشتم زمین می خوردم یهو دیدم سرم داره گیج می رهخودم رو به چهار چوب در رسوندم و اونو گرفتم یهو دیدم صدای جیغ سهند در اومد دویدم توی اتاق دکتر که همون موقع پرستاره داد دستم و گفت شیرش بده تا آروم بشه. چشماش بی رمق شده بود اشکاش روی گونه شاش می ریخت و با بغض و یه ناله کوچیک به چشمام نگاه می کرد و شیر رو میک می زد شروع کرده بودم به گریه کردو مدام به سهند می گفتم چیزی نیست مامانی خوب می شی مامانم که از مدتها قبل دلش طاقت نیاورده بود و بدون اجازه اومده بود توی اتاق انتظار منو نشوند روی صندلی و سرم رو نوازش می کرد اونم بغض کرده بودخلاصه چنان بدنم سست شده بود که نگو و نپرس اصلا نمی تونستم راه برم. سهند رو بغل کردم و گذاشتم توی کریرش و دادم دست امیر از بیمارستان رفتیم خونه مامانی اینا. مامان می گفت باید چند روزی رو اینجا بمونید تا تب بچم قطع بشه.
شب که شد و همه آماده خوابیدن شدن سهند متوجه نور سبز رنگ آباژور داخل پذیرایی شد مامان اونا روشن می گذاشت که اگر کسی شب چیزی از توی آشپزخانه بخواد توی تاریکی شب اذیت نشه. سهند دست و پا می زد که اون نور رو بگیره تازه انگار بازیش گرفته بود مامان طاهره و بابا محمد هم که از این موضوع کاملا راضی بودن و بهانه ای پیدا کرده بودن تا شب رو با سهند طی کنند کلی خوشحال بودنغش کرده بودن از خنده سهند رو بغل کردن و آوردن کنار آباژور و شروع کردن نور ها رو گرفتن؛ مدام به من هم می گفتن برو بخواب دیگهخلاصه تا حدود ساعت 4 صبح بیدار موندیمتا آقا سهند خوابش گرفت ماهم رفتیم خوابیدیم. فردا صبح حدود ساعت 11 بود که مامانم گفت بیا ببینم زخمش چطور شده تا سهند رو باز کردیم فواره زد. جای همگی خالیبابایی و مامانی رو خیس خیس کرد چنان تیز و سربالا بود که نگو و نپرس من که از خنده مرده بودم روی زمین افتادم و حالا نخند کی بخند بابایی و مامانی بیچاره شروع کردن به فرش شستن و حمام کردن و خلاصه همه جا رو تمیز کردنمنم سهند رو برداشتم و بردم بخوابونم که خودم هم خوابم برده بود وقتی بیدار شدیم دیدم فرشا خیس بالا زده شده که خشک بشن خلاصه اینجا بود که سهند قدرتش رو به همه نشون داد
اینم چندتا عکس از روز ختنه آقا سهند در 16 روزگی