تیرماه به یاد ماندنی 90
یه خبر مهمممم: از فردا میخوام خاطرات سفر به اروپامون رو براتون بگمممم
سلام قندعسل مامان ، نفس مامان، عشق مامان، دردونه من، همه بود و نبودم سهند خوشگلم
ولی الان میخوام از مسافرتمون به کلاردشت برات بگم.
فردای کوهنوردی به غار تصمیم گرفتیم با خانواده آقا رضا اینا و مامانی و بابایی و دایی ها بریم کلاردشت. البته این برنامه رو بابا امیر ریخت و خانواده آقا رضا یعنی خاله زهرای عزیزم و خاله فاطمه و خاله طاهره دوست داشتنی به همراه بابا و مامانشون که از اهواز اومده بودن کلی از این پیشنهاد استقبال کردن.
از اونجایی که بابایی تازه یه ماشین نو خریده بود و کارهای سند زدنش مونده بود، به ما گفتن که شما با آقارضا اینا برین ما فردا به شما ملحق میشیم.
صبح نزدیکای ساعت 9 از خواب بیدار شدیم، بابا امیر رفت یه مقداری برای مسافرتمون خرید کرد، به آقا رضا اینا هم گفتم که ساعت 30/12 ظهر، ما، سر خیابون خونمن منتظرشماییم تا با هم از جاده دیزین بریم کلاردشت.
دیگه تقریبا همه وسایل رو جمع کرده بودیم که تو از خواب بیدار شدی. طبق معمول من همه کارم رو زمین گذاشتم تا به دردونه یکی یدونم صبحانه بدم.
بعد از اینکه صبحانه تو خوردی، مجددا رفتم دنبال جمع و جور کردن وسایل سفر. بابا امیر آب رو داخل کتری جوشوند تا توی فلاکس چای بریزه و ببریم. همین کار رو هم کرد. یک دفعه اومدم توی آشپزخونه و دیدم تو داری با فلاکس بازی می کنی. فلاکس رو برداشتم و گذاشتم پشت مبلها و گفتم مامانی دست نزنی ها جیزمیشی!!!!!!!! تو هم گفتی باسه یعنی باشه.
یه اتفاق بد در بدو حرکتمون به کلاردشت
رفتم توی اتاقت که لباسهاتو بردارم یهو دیدم صدای فریادت بلند شد. دویدم به سمت آشپزخونه و دیدم که ای وووووووووووووای خدای من آب جوش فلاکس ریخته روی پاهای قشنگت.
باباامیر هم دوید به سمتت؛ بغلت کرد و پاتو گرفت زیر شیر آب. ولی تو مثل ابر بهار اشک میریختی و جلیز و ویلیز میکردی. توی بغل بابایی از زور درد می چرخیدی. الهی قربونت برم پا به پات گریه میکردم و تو هم وقتی منو دیدی گریه ات چندبرابر شد. به امیر گفتم بدو پماد سوختگی بیار.
حالا این وسط باباامیر روانشناسیش گل کرده بود و مدام بهم میگفت هیچی نیست، خونسردیت و حفظ کن. منم که دیگه خونم به جوش اومده بود داد زدم میگم بدو پماد بیار. بابایی هم که کلی از این حرکت من عصبی شده بود، دوید در خونه عمو علی و به زن عمو ریحانه گفت پماد سوختگی دارید به ما بدید. سهند سوخته. بعد از چند دقیقه ای زن عمو ریحانه یه پماد داد که پماد روغن ماهی بود. یه مقدار که به پاهات زدم انگار که سوزشش بیشتر شده بود مدام گریه میکردی و توی بغل من بالا و پایین میپریدی. دویدم به سمت کیسه داروهای خونه خودمون. یه پماد سوختگی پیدا کردم و با بدبختی زدم به پات. همینطور من و تو با هم گریه میکردیم. انگار زمین و آسمون جلوی چشمام سیاه شده بود. پاهای قشنگتو میدیدم و اشک میریختم. می می میخوردی و هق هق میکردی. تا اینکه بعد از چند دقیقه ای آروم شدی. یهو به خودم اومدم و دیدم که تمام لباسهامون پر از پماد شده و بوی روغن ماهی داشت خفه مون میکرد. تند تند لباسهامون رو عوض کردیم و راه افتادیم. آقا رضا اینا که چند دقیقه ای بود ، سرخیابونمون منتظر بودن با صدای بوق ماشین ما راه افتادن.
بعد از چند دقیقه از حرکتمون، توی ماشین خوابت برد، به پیست دیزین که رسیدیم ، از خواب بیدار شدی، هوای خنک پیست که بهت خورد، لرزت گرفت ، من که فکر همچین اتفاقی رو از قبل کرده بودم به سرعت لباس گرم به همراه کلاه و شلوارت رو تنت کردم و بردمت بیرون. که از هوای پاک و تمیز پیست استفاده کنیم.
یه مقدار با توپی که برات آورده بودم بازی کردیم، من و تو و خاله طاهره. تو که تازه کلمه خاله رو از روی خاله طاهره یاد گرفته بودی، مدام با ذوق اونو صدا می کردی. بابا امیر و آقا رضا رفتن برامون از آقایی که اونجا آش میفروخت، آش رشته گرفتن و حسابی دلی از عزا دراوردیم. آش داغ و خوشمزه توی هوای سرد و خنک پیست دیزین. تو هم حسابی نوش جان کردی.
بعد از چند دقیقه ای مجددا راه افتادیم حدود 4 ساعت توی راه بودیم تا به کلاردشت رسیدیم. البته ترافیک نسبتا سنگینی هم بعد از پیست جلومون سبز شد.
باباامیر کلید ویلای عمو اسماعیلش رو گرفته بود. خدا وکیلی دستشون درد نکنه که کلید ویلاشون رو بهمون دادن. هوا کاملا تمیز و خنک و آسمان صاف صاف. دوست داشتم تمام ریه هامو از هوا پر کنم.
خلاصه شام ماکارونی درست کردیم و خوردیم. صبح که از خواب بیدار شدم دیدم مامانی و بابایی و دایی مهدی هم اومدن و توی ویلا خوابیدن. به امیر گفتم مامان اینا کی رسیدن؟ گفت ساعت 7 صبح، شما که زحمت بکش یه کم بخوابببببببببببببببب.
بعد از خوردن صبحانه مفصل روی بالکن ویلا،که هرچه میخوردیم سیر نمیشدیم؛ حاضر شدیم تا بریم کلاردشت رو بگردیم. به پیشنهاد باباامیر رفتیم جاده نصیری. جنگلی انبوه، پر از درختهای توسکا همراه با مه شدید و رطوبت زیاد. همینطور که از داخل جنگل عبور میکردیم، از شدت مه کاسته میشد و هوا خنک و خنک تر میشد. چندجایی ایستادیم و عکس گرفتیم، تقریبا همه هم موبایلهاشون رو در آورده بودن و از شیرین کاریهای تو عکس و فیلم میگرفتن.
جنگل نصیری در کلاردشت
بعد هم از جنگل که اومدیم بیرون به پیشنهاد بابایی رفتیم بستنی کاکا، و بابایی شیرینی ماشین نو رو بهمون داد و برای هممون بستنی معروف کاکا خرید. بعد هم رفتیم به محله رودبارک که تازه گیها سیل اومده بود و کلی از جاده و پلها رو خراب کرده بود.
فردای اون روز رفتیم دریاچه ولشت رو دیدیم و از اونجا هم رفتیم به سمت جاده زیبای عباس آباد.
کنار دریاچه ولشت
ناهار رو توی جنگلهای عباس آباد خوردیم و بعد از نهار به سمت دریا عباس آباد حرکت کردیم. هوا کنار دریاخیلی گرم بود با رطوبت بسیار بسیار بالا.
قبل از خوردن ناهار در جنگل های عباس آباد
تو که اول از ماسه های کنار ساحل چندشت میشد توی بغل من نشسته بودی و تکون نمیخوردی،
سهند آماده برای شنا در دریا
تا اینکه بابا امیر اومد، بغلت کرد و بردت توی دریا برای شنا کردن. تازه بعدش هم که بیرون اوردت مدام گریه میکردی و میخواستی دوباره برگردی به دریا.
بازی بازی آب بازی
یه مقدار که با بابایی و دایی مهدی و باباامیر آب بازی کردی و به قول خودت: مکی(منظورت دایی مهدی) آبَ (آب رو) پت(پرت میکنه). بابایی و مامانی و دایی مهدی خداحافظی کردن و رفتن به سمت تهران. برای اینکه شنبه صبح دایی مهدی باید میرفت سرکار.
ما و آقا رضا اینا موندیم کلاردشت. چند دقیقه ای که گذشت دیدم. باباامیر اومد و گفت میای بریم جت اسکی. گفتم آره. گفت خوشم میاد که نه نمیگی. ای سرتق. گفتم سهندم میبریم. گفت نهههههههههه. بزارش پیش طاهره و بیا.
منم ماشین ماسه بازیت رو با وسایلش بهت دادم و وقتی دیدم مشغول بازی کردن شدی، دویدم پیش بابا امیر.
قربونت برم که کلی بدن قشنگت توی آفتاب سوخت
قرار بر این شده بود که خود باباامیر جت اسکی رو برونه. آقایی که جت اسکی رو بهموم اجاره داد، گفت تا وسط دریا بیشتر نرید ها. بعد هم 30 هزار تومن کرایه جت اسکی برای 20 دقیقه اس. ما هم قبول کردیم و جلیقه های نجات رو تنمون کردیم و سوار جت اسکی شدیم. بعدا دیدم که تمام مراحل کار رو خاله زهرا از دور ازمون عکس گرفته و کلی ذوق کردم.
اولش به باباامیر گفتم تند نری ها من میترسم. گفت فقط سفت منو بگیر.
وووووووووووووووووووای خدااااااااااااااااااااای من چقدر حال میداد. یه مقداری که گاز میداد مثل فنر میپریدیم بالا. من که سبکتر از امیر بودم کاملا از روی جت اسکی بلند میشدم و مجددا محکم میخوردم روی صندلی. اونوقت بود که جیغ میزدم هووووووووووووووووووووووورا.
وقتی میخواستیم دور بزنیم امیر سرعتش رو کم میکرد، چون اگر کم نمی کرد حتما پرت میشدیم توی دریا. چندباری دریا رو دور زدیم. وقتمون که تموم شد، برگشتیم. صاحب جت اسکی کلی به امیر غر زد که مگه نگفتم دور نشه. تو که خال دریا شده بودی. میخواستی از شوروی سردربیاری. امیر هم روش رو بوسید و 20 هزار تومن با چک و چونه بهش داد و خداحافظی کردیم و اومدیم پیش بقیه. به زهرا گفتم برو سوار شو. خیلی حاللللللللللللللل میده.
خلاصه که خیلی باحال بود و به امیر گفتم از این به بعد هروقت اومدیم دریا بایییییییییییییید منو جت اسکی سوار کنی. قربونت بشم عزیزم که هر کاری از دستت بر میاد برای رضایت ما می کنی
وسایلمون رو جمع کردیم و راه افتادیم به سمت ویلا. باباامیر شام برامون جوجه کباب خرید و جای همگی خالی .... به محض رسیدن به ویلا همه یکی یکی رفتن دوش گرفتن. لای موهای سهند کلی نمک و شن نشسته بود.
فردای اون روز شنبه صبح زود خانواده آقا رضا اینا حرکت کردن به سمت مشهد برای زیارت.. دست باباسین درد نکنه، کلید آپارتمان مشهد رو به آقارضا اینا داد که بتونن از آپارتمان استفاده کنند و مجبور نشن به هتل یا هرجای دیگه برن. من و امیر و سهند تنهاموندیم توی ویلا. اولش من کلی کلافه بودم ، ولی نزدیکای ظهر که حالم یه کم بهتر شد، سعی کردیم از طبیعت زیبا، هوای خوب و آرامش کلاردشت استفاده کنیم.
تمام روز شنبه رو استراحت کردیم و خوش گذروندیم.
امیر و سهند مشغول علی جان علی جان کردن با لوله قلیون
سهند مشغول میوه کندن از باغچه ویلا
یکشنبه 26تیرماه که روز تولد امام زمان (ع) بود؛ بنا به پیشنهاد بابایی رفتیم جاده دوهزار . از شهرهای نشتارود و تنکابن رد شدیم. به محض اینکه کولر ماشین رو خاموش میکردیم چنان هوای گرم و شرجه ای به صورتمون میخورد که حتی تحمل یک دقیقه اش هم برامون مقدور نبود. اول به جاده دو هزار رفتیم ، جنگلهای بکر و زیبا همراه بادرختهای عظیم الجسه. تا آخر جاده دو هزار رفتیم جوری که هم ماشینمون دیگه بالا نمیومد، هم جاده دیگه خاکی شد و آسفالت تموم شده بود. یه جایی ماشین رو پارک کردیم و پیاده شدیم. وای خدای من مه شدید، گرمای هوا، نم نم بارون، یه مقداری عکس انداختیم، بابا امیر از تو کلی فیلم گرفت، یک دفعه دیدیم بارون شدید شد، دویدیم به سمت ماشین، یه مقداری که راه افتادیم به سمت پایین، بارون قطع شد. باباامیر که اصلا دلش نمیخواست برگرده، دوباره ایستاد، پیاده شدیم و همینطور که قدم میزدیم، سه تا دخترجوان که از پایین به سمت ما میومدن، به محض این که تو رو دیدن، گل از گلشون شکافت، بغلت کردن و بوسیدنت، تو هم دنبالشون میدویدی و باهاشون حرف میزدی. خلاصه کلی ازت خوششون اومده بود و اصلا دلشون نمیخواست که به مسیرشون ادامه بدن. حدود یک ربعی باهات بازی کردن و در نهایت بوسیدنت و باهامون خداحافظی کردن و رفتن.
جاده دو هزار
باباامیر گفت بیاین بریم از پایین جاده ماهی قزل آلا بخریم و ببریم توی جنگل براتون کباب کنم و بهتون بدم. من هم که پایه خوردن ناهار بودم؛ کاملا از این پیشنهاد استقبال کردم. به سمت پایین جاده حرکت کردیم، به بابایی گفتم حالا که تا اینجا اومدیم جاده سه هزار رو هم ببینیم بعد بریم برای نهار. اون هم قبول کرد، رفتیم جاده سه هزار رو هم دیدیم خیلی قشنگ بود،؛ ولی متاسفانه تازه سیل اومده بود و کلی از خونه های مردم رو خراب کرده بود و جاده پر از گل و لای بود و یه مقداری که رفتیم، دیدیم جاده مسدود شده و دارن راهسازی می کنن. برگشتیم به سمت خونه، بابایی گفت خیلی دیرشده و من خیلی گرسنمه. بیاین برین رستوران. به تنکابن که رسیدیم ، بعد از کلی پرس و جو راجع به یه رستوران خوب، رستوران عموصالح رو بهمون پیشنهاد کردن. که توصیه میکنم هرکس از اونجا رد شد حتما یه سری به این رستوران بزنه. واقعععععععععععععا غذای خوشمزه و تازه ای جلومون گذاشت. جاتون خالی یه سیخ کباب ترش با گوشتی نرم و خوشمزه، یه سیخ جوجه کباب که دو برابر جوجه کباب های تهران بود و کاملا نرم و خوشمزه، و دو سیخ هم کباب کوبیده. همراه با پلو و بقیه مخلفات. گل قشنگم تو هم که خیلی گرسنه ات بود، انگار که اشتهات باز شده بود، هرچی بهت میدادم سیر نمیشدی و میگفتی میخوا، میخوا؛ یعنی میخوام. من هم با ذوق هی میکردم توی دهنت.
بعد از خوردن ناهار رفتیم مسجد جامع شهر نشتارود برای نماز، وارد مسجد که شدیم دیدیم وای خدا جون بهشته؛ انقدر که خنکه. یه کولر گازی گذاشته بودن که مسجدی به اون بزرگی رو کاملا خنک کرده بود. طبق معمول امیر کنجکاویش گل کرد، رفت مارک کولر رو خوند و با خنده بهم گفت معصومه نگاه کن توی مسجد جامع، کولرهایی با مارک U.S.A هست. ببین چقدر هم خنک میکنننننننننننننه.
خلاصه از بعد از نماز ، راه افتادیم به سمت ویلا. به عباس آباد که رسیدیم امیر گفت میخوام پسرم رو ببرم شنا کنه. من که اصلا حوصله نداشتم، قبول نکردم ولی با اصرار امیر. بلاخره پذیرفتم و رفتیم به سمت دریای عباس آباد. تو هم تا دریا رو دیدی به من اشاره کردی که لباسهامو دربیار. وسایل شناتو با خودم آورده بودم؛ تنت کردم و با بابایی رفتین به سمت دریا. دیگه غروب بود که از دریا اومدین بیرون و وقتی از جنگلهای عباس آباد رد میشدیم هوا کاملا تاریک بود و هیچ جا رو نمیشد دید. کمی برای شام خرید کردیم و اومدیم خونه. تا حدود 2 شب بیدار بودیم و با اینکه پتو رومون کشیده بودیم ولی دلمون نمی اومد هوای خنک بالکن رو ترک کنیم و بریم بخوابیم.
روز دوشنبه هم بعد از خوردن ناهار، شروع کردم به تمیز کردن ویلا، تو و بابا امیر خواب بودین. تا ساعت 6 بعدازظهر ویلا رو تمیز کردم و بعد بیدارتون کردم. یه دوش گرفتین و بابایی رختخواب ها رو جمع کرد و بسته بندی کرد. تا تمیز بمونن برای مسافرهای بعدی. یخچال رو خاموش کردیم و بعد از تمیز کردن وسایلش رو داخل ماشین گذاشتیم، و یه مقداری کلوچه، مربا و لواشک از کلوچه فروشی تی شین، خریدیم و دیگه اول اذان بود که راه افتادیم به سمت خونه. مجددا از جاده دیزین اومدیم و راس ساعت 12شب بود که به سلامتی رسیدیم خونمون.
آخرین عکس این مسافرت از طبقه بالای ویلا
اینم از مسافرت تابستونی ما.