یه خبر خیلی خیلی خوشششششششش
سلام عزیز دلم
پسر گلم
سهند جونممممممممم
پنجشنبه گذشته یه اتفاق خیلی خیلی خوب برامون افتاد
بابا امیر روز پنجشنبه کارخونه نرفت،
مدتی بود که ماشینمون خیلی خراب میشد و مدام بابایی توی تعمیرگاه بود. یه وقت گیربکسش خراب میشد، یه وقت پمپ بنزینش، یه وقت برق ماشین؛ خلاصه مدام باید پول خرجش میکردیم،
تا اینکه روز پنجشنبه این هفته بابا امیر با باباسین رفتن پیش یکی از فامیلهای خیلی دور مامان شیرین که توی کار خرید و فروش ماشینه، من که دل توی دلم نبود، مدام دعا میکردم و امیدوارم بودم که معامله شون بشه و بابایی با ماشین نو بیاد خونه ولی باز با خودم میگفتم که نه باباااااااااااا الان که امیرجونم بیاد میگه نشد!!!!!!!!!
خلاصه شب خونه مامان شیرین اینا دعوت بودیم و کلی مهمون داشتن، منم شما رو حاضر کردم و با هم رفتیم پایین. حدودای ساعت 8 شب بود که به بابایی زنگ زدم که چی شدددددددددد؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اونم با خوشحالی گفت معامله کردم مبارکت باشه
وای خدای من مرسی از محبتت نمی دونستم چی بگم فقط گفتم مبارک خودت باشه ممنونم ازت
توی این فاصله به مامانی هم زنگ زدم و گفتم که ماشین خریدیم، اونم کلی خوشحال شد و با صدای بلند جیغ میزد و به همه اهل خونه میگفت که سهند اینا ماشین خریدن یه ماشین خوشگل صدای دایی جواد و بابایی هم میومد که تبریک میگفتن
مامانی بهم گفت که به محض اینکه امیرآقا اومد خونه چهار تا تخم مرغ زیر چرخهای ماشینش بزار تا یه حالت چشم زخم باشه تا زمانی که برای ماشینتون قربونی کنید.
ساعت حدودای 10 شب بود که بابا امیر اومد خونه، آیفن خونه مامان شیرین رو زد که بیا پایین، من شما رو گذاشتم پیش عمه حدیثه و رفتم بالا؛ چهار تا تخم مرغ آوردم تا زیر چرخهای ماشین بزارم؛ خلاصه وقتی بابا امیر رو دیدم از خوشحالی پریدم توی بغلش و بوسیدمش؛
یه TOYOTA CAMERY
سفید و خیلی تمیز و شیک بابا امیر هم خیلی خوشحال بود و بهم گفت فقط برای اینکه تو دوست داشتی خریدم؛ تخم مرغ ها رو زیر چرخهای ماشین گذاشتم و سوار ماشین شدیم و با هم اومدیم توی پارکینگ. خیلی خوشحال بودم
آخر شب که بابا امیر میخواست مهمونها رو بدرقه کنه شما رو بغل کرد و با هم رفتید پایین. ماشین رو نشونت داده بود و بهت گفته بود که بابایی این ماشینمونه
تو هم به گریه افتاده بودی و دوست داشتی که سوارش بشی، مدام میگفتی:
ماشی قشده ماخام (ماشین قشنگه رو میخوام)
خیلی قشنگ و ناز ادا میکردی و گریه میکردی
بابا امیر هم بهم گفت حاضر شو بریم یه دور بزنیم تا پسرم آروم بشه؛ سوار ماشینمون شدیم و رفتیم خیابونا رو گشت زدیم حدودای ساعت 2 شب بود که بابا امیر بهت گفت بابایی بریم خونمون لالا کنیم؛ تو هم گفتی بییم( بریم) بعد که اومدیم خونه بلافاصله از خستگی خوابت برد.
ولی از اونروز تا حالا هر از چند گاهی میگی: ماشی بوژوگه قشده ماخام. (ماشین بزرگه قشنگه میخوام)
آخه ماشین قبلیمون که 206 بود و تو کاملا تشخیص داده بودی که این ماشین از 206 بزرگتره.
خیلی باهوشی مامانی؛ الهی قربونت بشم که اینقدر درکت بالاست.
عزیز دلم خیلی خدا رو شکر میکنم که تو و بابایی رو دارم و به وجود هر دوتون افتخار میکنم
امیر عزیزم هر کاری برای راحتی و دلخوشی من و تو انجام میده؛ هر کاری؛ یه وقتهایی احساس میکنم کارهایی که انجام میده از حد توانش بالاتره؛ ولی اگر میل من بهش باشه؛ بی پاسخ نمیزارش و همه توانش رو برای رسیدن به اون میزاره.
خدا برامون نگهش داره و کمکش کنه که زندگی براش راحت و آسون بشه.
عزیز دلم قدر بابایی رو بدون و بهش احترام بزار؛ بدون که بچه به احترام پدر و مادرشه که پیش مردم محترم میشه.
گل نازم دوستت دارم و همه توانمون رو برای رسیدن به خوشبختیت صرف میکنیم.
سهندم عاشقتم