سهند رفته شهربازی
چند روز پیش سهند از صبح که بیدار شده بود خیلی بدعنق بود، هر کاری میکردم باز هم گریه میکرد، نه زیر بار کارتون دیدن میرفت،نه میخوابید، نه با اسباب بازی هاش بازی میکرد، همش میگفت بغلم کن، خلاصه تا بعدازظهر حسابی منو از رمق انداخته بود، حدودای ساعت 7 شب بود که دیگه گریه ام گرفته بود، به باباامیر زنگ زدم و گفتم کی میای خونه؟ گفت چطور؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گفتم حوصله سهند سر رفته و حوصله من رو هم سر برده؛ نمیدونم چکارش کنم، گفت: گوشی رو بده بهش تا باهاش صحبت کنم، سهند هم وقتی گوشی تلفن رو گرفت انگار که بغضش ترکیده باشه، شروع کرد به گریه کردن، منم با گریه سهند گریه میکردم امیر که حسابی حالش بد شده بود گفت: بابایی الان راه میوفتم و میام میبرمت بیرون.
از همون موقع که سهند این جمله رو شنید دوید لباسهاشو از کشوی کمدش در آورد و گفت تنم کن. منم تنش کردم و آماده شده بود برای رفتن بیرون.
ساعت نزدیکای نه شب بود که باباامیر اومد، بهمون زنگ زد که بیایین پایین، من و سهند هم که حاضر شده بودیم، به سرعت رفتیم توی کوچه. امیر حسابی خسته بود و دستش به علت کار زیاد درد گرفته بود، گفت کجا بریم منم پیشنهاد دادم که به علت سرمای هوا، پارک نریم، بریم جایی که هم سر بسته باشه هم سهند بتونه بازی کنه؛ در نتیجه رفتیم دنیای بازی.
به محضی که داخل سالن شدیم، سهند دوید توی اولین ماشین نشست، حالا مگر میومد بیرون!!!!!!!!!
هی میگفتم مامان بیا برو تاب سوار شو!!!!!
نه: این خوبه
بیا بریم ماشین مسابقه سوار شو!!!!!!!!
نه: این خوبه
خلاصه با یه بدبختی هر بار از ماشین درش میووردیم، یه بازی سوارش میکردیم و دوباره بعد از تموم شدن اون بازی میدوید و میوومد همون ماشین اولی رو سوار میشد!!!!!!!!!!!!!!
صندلی های شیک رو دارید!!!!!!!!!!!!
ژست آقا سهند در هنگام ماشین بازی
سالن ماشین بازی بزرگسالان
تا ساعت 11 شب اونجا بودیم، دیگه داشتن یکی یکی چراغهای سالن رو خاموش میکردن؛
توپهای آقای فروشنده رو درمیوورد و شوت میکرد داخل سالن
اینم آخرین عکس آقا سهند در دنیای بازی
سهند هم داشت خمیازه میکشید، توی ماشین نزدیک بود بخوابه، ولی هنوز شامش رو نخورده بود، بهش گفتم مامانی نخواب تا بریم بهت ساندویج بدم، گفت شانددیج؟؟؟؟؟؟ گفتم آره عزیزم الان میریم برای پسرم ساندویج درست میکنم، به پسرم ساندویج میدممممممممم، خوشمزه باشه، با سس بخوره. خلاصه کلی تبلیغات کردیم تا آقا سهند نخوابه و شانددیج بخوره.
ماشاالله اینقدر گرسنه بود که یدونه ساندویج بزرگ همبرگر رو خورد و بلافاصله بعدش خوابید؛ نوش جونت گل پسرم