خاطره مراسم شهادت امام جواد(ع)
سلام به پسر گلم و به همه دوستای خوبش
هرکاری کردم این مطلب رو ننویسم دلم طاقت نیاورد،
چند روز پیش شهادت امام جواد(ع) بود و طبق سنت هرساله خونه مامانی اینا مراسم بود. ما و دایی علی اینا(بابای امیرحسین) از چند روز قبل اونجا بودیم و کارهای شب شهادت رو انجام میدادیم، توی این مدت سهند و امیرحسین که جونشون به جون هم بسته اس کلی با هم بازی کردن و خوش گذروندن
یکی از مهمونها یه پسر خوشگلی داره به نام حسین که سه سالشه و تازه گی ها یه داداش کوچولو هم خدا بهشون داده، آقا سهند ما مدام میرفت پیش مامان حسین می نشست و خیره خیره به داداش حسین نگاه میکرد، من هم به مامان حسین اطلاع دادم که حواست باشه، یه وقت مشکلی پیش نیاد مامان حسین هم گفت نگران نباش، حواسم هست.
هر از چند گاهی حسین میومد و سهند رو هل میداد که برو........
منم میدویدم و سهند رو بغل میکردم که یه وقت خدای نکرده دعواشون بالا نگیره
چند دقیقه ای نگذشته بود و من بیرون از اتاق پیش مامانی و زن دایی مریم ایستاده بودم که یهو دیدم صدای جیغ حسین بلند شد، دویدم توی اتاق و دیدم سهند و حسین مشغول دعوا کردن هستن.
سریع سهند رو بغل کردم و حسین هم دوید پیش مامانش.
سهند رو آوردم بیرون از اتاق، مامانی و زن دایی مریم(مامان امیرحسین) هم اونجا بودن. با تشر به سهند گفتم مگر نگفتم با بچه ها دعوا نکنننننننننننننننننن
سهند هم بلافاصله همینطور که توی بغلم بود با غیض بهم گفت:
مَدوم شَاء من داد نکن= جلوی مردم سر من داد نزن
ای وای همین که این حرف از دهنش در اومد، من و مامانی و زن دایی مریم زدیم زیر خنده...
می بینید این بچه ها چقدر میفهمن،
بعدا که از مامان حسین به خاطر کار سهند عذرخواهی کردم بهم گفت: نه بابا حسین خیلی قلدره، خوب شد یکی از پسش دراومد، آخه خود حسین خیلی بچه های دیگر رومیزنه، این دفعه هم فکر کرد مثل دفعه های قبله؛ ولی دید نههههههه...