خاطرات چند روز آخر سال 90
یکشنبه 28 اسفندماه سال 90
سلام پسر گلم
قشنگ مامان این چند وقت خیلی سرم شلوغ بود، یعنی واقعا آخرای اسفند همه مشغولند، هیچ کس وقت نداره، امسال تونستم برات یه لباس عید خوشگل بخرم، یه شلوار لی با بلوز چهارخونه که تم اصلیش نارنجیه و حاشیه جلوی لباسش یه مقدار لی کار شده و کفش اسپرت لی و نارنجی، خلاصه خیلی خیلی خوشگل شد، آخه میدونی که رنگ امسال هم نارنجیه،
سه شنبه آخر سال که ما ایرانی ها بهش میگیم چهارشنبه سوری رو خیلی خوب برگزار کردیم، از اول صبح که بلند شدم باز هم مثل این چند روز اخیر مشغول ادامه کارهای خونه تکونی شدم، شما و بابا امیر هم باهم رفتین سلمونی که سر شما رو مرتب کنید، ولی وقتی برگشتید دیدم ای وای باز هم... گفتیم پس چرا؟؟؟؟؟؟ بابایی گفت نشست که نشست منم برای اینکه نترسه و اذیت نشه گفتم شب با مامانش میایییییم
بعد از ظهر هم که بابایی اومد خونه البته با یه جعبه شیرینی خوشمزه که هوس مامانی بودو یه جعبه ترقه برای سرتق بازی خودش ؛ شما و بابایی با هم شروع کردین به ترقه بازی، چقدر کیف میکردی و میخندیدی و بعدش هم میگفتی تشیدم(ترسیدم) و مجددا میگفتی بابایی بینداژ (بنداز). حدودای ساعت 10 و نیم شب رفتیم سلمونی، وای گلم نمیدونی چکار کردی، داد و قالی راه انداختی که نگو و نپرس اینقدر گریه کردی که نزدیک بود دوبار حالت بهم بخوره و آب نجاتت داد.
نمیدونم چرا اینطور کردی، دفعه قبل جیکت در نیومد، ولی ایندفعه، به قول بابایی میگفت دفعه قبل توکار انجام شده قرار گرفته بودی و نمیدونستی چه خبره، ولی اینبارررررررررررررر
ولی خداییش خیلی خوشگل شدی ارزشش رو داشت
عکسهات رو توی ادامه مطلب میزارم
پنجشنبه هم خانم کرلان اومد خونمون و حسابی تمیز کرد و رفت . تا ساعت 8 شب کار میکرد و بعد هم براش ماشین گرفتیم و با آرزوی سال خوب رفت خونشون. البته مامانی پیش خودمون بمونه اولش خوب کار نمیکرد، بهش میگفتم چرا اینجا رو تمیز نکردی میگفت آخه چرب بودددددددد نمیدونم پس چرا خودمون رو معطل کرده بودیم و پذیرای ایشون شده بودیم خلاصه وقتی دید خودم مشغول شدم و پشتش دارم کار میکنم و کارش رو قبول ندارم از اون به بعد خوب کار کرد یه مقداری کند بود ولی هرچی بود تموم شد.
البته بیشتر کارها رو من توی چند روز قبلش خودم انجام داده بودم .
مهم نیست این نیز بگذردددددددددددددد
گل مامان دیروز هم با هم آژانس گرفتیم و رفتیم خونه مامانی، آخه باباامیر باید میرفت مرکز شهر و نمیتونست ماشین ببره، به خاطر همین من و شما باهم همسفر شدیدم، من به شما صبحانه دادم و بعد با مامان طاهره و به قول خودت بابایی مدآقا(محمدآقا) رفتیم بیرون به این منظور که من رو برسونید آرایشگاه و شما هم برید خونه عمومسلم(عموکوچیکه من) آخه بابابزرگ اینا(بابابزرگ من) از کاشمر اومده بودن و مامانی و بابایی میخواستن اونا ببینن. و شنیده بودم که شما حسابی بازی کردی و بهت خیلی خیلی خوش گذشته بود. آخه پیش بابایی و مامانی شما واقعا شاهی و همه گوش فرمان شما هستن.
من هم رفتم آرایشگاه و حسابی آب و جارو کردم و کلی خوشگل شدممممممم.
امروز هم قراره بریم اصفهان و بعد هم با بابایی و مامانی و دایی جواد و دایی مهدی بریم بوشهر و شهرهای اطراف و ان شاالله حسابی خوش بگذرونیم، .
به امید خدا و دعای دوستان خوب وبلاگیم
برای همتون آرزوی سال خوب و پر از نشاط و شادی و البته رسیدن به آرزوهات رو دارم.
این مطلب هم مامان علی جون برات توی نظرهای خوشگلت گذاشته که حیفم اومد نزام توی وبلاگت
مامان علی جون ممنونم از محبتتون
آرزویم این است؛
دیدن اوج غرورت در صبح؛
و رسیدن به همه رویایت؛
من دعا خواهم کرد؛
روزهایت پر نور؛
... شب تو مهتابی؛
دل تو صادق و صاف؛
رنگ باران باشی؛
و خــدایی که همین نزدیکیست؛
در امانش باشی
عیدتون مبارک
لطفا ادامه مطلب و دیدن عکسهای گل پسرم...
گل مامان قبل از سلمونی رفتن در خواب ناز
عسل مامان در حال درست کردن کباب
وقتی اومدی پیشم فکر نمیکردی بهت اجازه بدم دست به کباب ها بزنی، ولی وقتی بهت اجازه دادم کلی بهت حال داد؛
اینجا هم از اینکه دستت کثیف شده چندشت شده و میخوای تمیزش کنم؛
عشق مامان در حال گرفتن عکس از بابا امیر، با دوربین خودش
اینجا هم ژشت سروان ها رو گرفتی و با کلاه بچه گی های باباامیر عکس انداختی
اینم آقا سهند بعد از رفتن به آرایشگاه
چاقو برداشتی و میگفتی مامان میخوام به حساب کمدم برسم
به حساب کمدش رسید
اینم آقا سهند مامان روز پنجشنبه
برای اینکه مامانی و کرلان خانم به کاراشون برسن با باباامیر رفت پارک و بعد از یه بازی جانانه خسته و کوفته توی ماشین خوابش برده و الان هم رفته تو کماااااااااا اینم که دور لب و لوچت ریخته بیسکوییت کرم داریه که توی ماشین خوردی و در همون حال هم غش کردی
راستی ملافه تختت رو هم عوض کردم و کلی خوشت اومد و میگفتی مفاله (ملحفه) من رو بنداز روم
عاشقتم شاهزاده ی زندگیم