اسفند88 - نوروز 89 شش ماهگی سهند
می خوام برای گل پسرم از شش ماهگیش بگم تا وقتی بزرگ شد و نوشته های مامانیش رو خوند نگه: ای وای مامان پس کو شش ماهگیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از زمانی که سهند کوچولوی مامان پاهای قشنگشو توی 6 ماهگی گذاشت دیگه به طور جدی تری غذای کمکیشو شروع کردم. اوایل خیلی خوب غذا می خورد و خیلی خوب هم وزن گرفته بود، خلاصه تپلی تپلی شده بود.
توی شش ماهگی یه اتفاق خاصی برای سهند افتاد؛ عمه لیلا با خانواده اش برای سه سال ایران رو ترک کردن و به کشور سوئیس به عنوان ماموریت کاری رفتند . دو سه شب مونده بود به رفتن عمه لیلا ما یه مهمونی خداحافظی براشون ترتیب دادیم تعداد زیادی مهمون داشتیم این اولین مهمونی رسمی بعد از به دنیا اومدن سهند بود که من توی خونه خودمون ترتیب داده بودم. البته یه مهمونی خیلی باشکوه روز 21 روزگی سهند دادیم که سهند عزیزم رو عقیقه کردیم، که چون ما خونمون جوابگوی اون همه مهمون رو نداشت خونه مامان شیرین انداختیم . تقریبا حدود 230 نفر مهمون داشتیم، همه فامیلهای من و بابا امیر حضور داشتند. توی اون مهمونی هم همش کوچولوی مامان خوابیده بود
خلاصه مامانی (مامان من) با بابایی زود اومدن کمکم کنند. بابا امیر که گرمایی بود مدام پنجره خونه رو باز می کرد، منم دائم غر می زدم که بابا بچه سرما می خوره ولی گوشش بدهکار نبود که نبود شب شد و مهمونها اومدن و آخر شب هم همه با خوشحالی رفتند.
فردا صبح وقتی بلند شدم دیدم پسر خوشگل مامان مریض شده،تب شدیدی داشت همراه با آبریزش بینی، من که کلی عصبانی شده بودم امیر رو مسبب این اتفاق می دونستم. این اولین باری بود که گل پسرم مریض شده بود،
خلاصه امیر هم فهمیده بود که اون باعث این کار شده کلی هم عذاب وجدان داشت.روز جمعه بود و دکتر سهند نبود، تصمیم گرفتیم به بیمارستان کودکان مفید ببریمش
دکتر علت رو سرماخوردگی تشخیص داد مقداری دارو هم بهمون داد و اومدیم خونه. فردا صبح به امیر گفتم باید ببریمش پیش دکتر روحانی تا ایشون بهم نگن که حالش چطوره من خیالم راحت نمیشه، زنگ زدم و وقت گرفتم دکتر روحانی هم همون حرف دکترهای بیمارستان رو زد و داروهاشون رو تایید کرد. چند روز پسر قشنگم حالش بد بود تا کم کم اوضاع بهتر شد.
عکس مریضی سهند
روز رفتن عمه لیلا رسید، یه جورایی همه ناراحت بودن آخه قرار بود عمه لیلا برای مدت سه سال از ایران با بچه هاش و شوهرش برن.
صبح زود همه از خواب بیدار شدن،حاضر شدیم و رفتیم فرودگاه امام خمینی.
بعد از چند ساعتی که اونجا بودیم، و کلی عکس انداختیم عمه لیلا، تکتم، مجتبی و آقای محمدی خداحافظی کردن و رفتن. از طرفی همه ناراحت بودن و از طرفی هم همه می دونستند که ان شاء الله زندگی خوبی براشون رقم خورده. البته این اولین باری نبود که اونا به ماموریت می رفتن یکبار هم برای مدت سه سال به کشور برزیل رفته بودن. دلمون برای تکتم مهربون و با محبت و مجتبی عزیز دوست داشتنی با اون حرف زدن قشنگش تنگ می شد.
ولی امیدواریم که همیشه سالم و شاد زندگی خوبی داشته باشن.
تکتم ، مجتبی و سهند مامان - فرودگاه امام
چند روز قبل از عید شروع کردم به خونه تکونی. تمام کابینتها و کمدهای آشپزخونه و خونه رو تمیز کردم. البته فقط در زمانی که گل پسرم خواب بود. چون به محض اینکه بیدار میشد چهار دست و پا میومد و می نشست وسط وسایل کابینت بعد هم هرچیزی که به درد خوردن یا نخوردن پیدا میکرد با اشتها می خورد.
خلاصه 27 اسفند بود که سهیلا خانم اومد برای نظافت منزل.
ساعت 9 در خونمون رو زد امیر هنوز نرفته بود. با امیر سلام و احوالپرسی کرد، اونم به سرعت حاضر شد و از خونه رفت بیرون.
طبق معمول سهیلا خانم رفت سراغ آشپزخونه بهش گفتم قبل از اینکه شروع کنی پرده ها رو دربیار که تو فاصله ای که پنجره ها رو میشوری پرده ها هم داخل ماشین لباسشویی شسته بشن و بعد از اتمام کار پنجره ها پرده ها خشک شده باشن و بتونیم مجددا نصبشون کنیم.
اونم انجام داد.
رفتم سراغ درست کردن صبحانه.صبحانه رو آوردم و ازش دعوت کردم که منو همراهی کنه اونم با کمال میل پذیرفت. تو فاصله ای که صبحانه میخوردیم خیلی از بچه هاش حرف زد از فرشاد پسر بزرگش اصلا راضی نبود؛ از وقتی که بهروز دو سالش بوده (از فرشاد یکسال و نیم کوچکتره) شوهرش رو توی سن 26 سالگی از دست داده و تا بحال جور این دوتا بچه رو میکشه .
خلاصه چندباری هم چشماش پر از اشک شد، تقریبا این مکالمه هر بار که سهیلا جون میومد تکرار میشد. بعد از صرف صبحانه، سهند بیدار شد من رفتم به کارهای سهندم رسیدگی کنم سهیلا هم رفت سراغ کارش.
چندباری که سر سهند روگرم کردم رفتم کمکش تا بلاخره حدودای ساعت 7 شب بود که کارش تموم شد.
من از اینکه کارهای عیدم رو تموم شده میدیدم خیلی خوشحال بودم؛ با رضایت کامل عیدی خودش و بچه هاش به اضافه دستمزدش رو دادم و با روبوسی و آرزوی داشتن یک سال خوب خداحافظی کرد و رفت.
یه نفس راحتی کشیدم و به امیر زنگ زدم و گفتم که کار سهیلا خانم تموم شده، هر وقت کارت تموم شد میتونی بیای خونه.
شب عید رسید.
لحظه تحویل سال نو ساعت 10 شب بود، با امیر و سهند نازم که اولین نوروزش رو میدید حاضر شدیم و رفتیم امامزاده علی اکبر چیذر که نزدیک منزلمونه.
لحظات خاصی بود از اینکه امسال با همسرم و پسر گلم اینجا حاضر میشدم خیلی خوشحال بودم اشک امانم نمی داد و مدام خدای قادر متعال که منتش بر سرم بود رو شکر می کردم.
سال 89 با شور و شوق مردم آغاز شد و همونجا پسرم و شوهرم رو بوسیدم و برای هر دوشون داشتن یک سال خوب پر از موفقیت و بهروزی رو آرزو کردم.
سوار ماشین شدیم چند ساعتی توی خیابونها گشت زدیم هنوز تعدادی از مردم مشغول خرید کردن بودن. با امیر کلی خندیدیم و اومدیم خونه.
حدودای ساعت 12 شب بود که عمو پدرام و خاله مهسا دوستای همیشگی و دیرینه مون زنگ زدن که میخوایم بیام عید دیدنی .
ما هم خوشحال و خندون استقبال کردیم. این اولین مهمونهای ما تو سال جدید بودن.
خاله مهسا و عمو پدرام اومدن و تا ساعت 4 صبح گفتیم و خندیدیم و خوش گذروندیم.
اونا که رفتن ما هم خوابیدیم.
از اونجایی که مامانی و بابایی رفته بودن مشهد برای زیارت ، صبح که شد رفتیم دیدن مامان شیرین و بابا سین.
بعد از حال و احوالپرسی عیدی هامون رو گرفتیم و رفتیم دیدن چندتا بزرگتر فامیل. تا روز سوم عید خونه موندیم تا زهرا جون دوست اهوازی من زنگ زد که ما می ریم بوشهر بندر دیر منزل دایی ام. عروسی پسر داییم شما هم بیاین.
به امیر گفتم اون هم کلی خوشحال شد. وسایلمون رو جمع کردیم و روز چهارم عید رفتیم به سمت بوشهر.
بوشهر زیبا
اول به بندر گناوه رسیدیم.
متاسفانه بسیار کثیف بود، فاضلاب شهری داخل دریا میشد و بوی تعفنی تمام فضا رو پر کرده بود به چندتا عکس بسنده کردیم و بدون معطلی دریا رو ترک کردیم.
شب رو اونجا موندیم و صبح رفتیم بوشهر. بسیار جالب و زیبا بود من قبلا به بوشهر سفر کرده بودم ولی برای امیر اولین بار بود. دریای زیبا و خاطره انگیزش کاملا امیر رو سحر کرده بود. برای ناهار رفتیم رستوران سنتی قوام که کنار دریا بود و یکی از بهترین رستورانهای شهر بود . قیمت غذاهاش نسبت به جاهای دیگه بالا بود ولی کیفیتش بسیار خوب بود. خلاصه یه دلی از عزا دراوردیم. با تماس های پی درپی آقا رضا بابای زهرا حدودای ساعت 8 شب بود که به سمت بندر دیر راه افتادیم. تمام سعیمون این بود که غروب دریا رو ببنیم بعد بریم البته اون هم به اصرار من و رضایت کامل امیر. من خاطره خوبی از غروب دریا دارم و غروب بندر بوشهر یه چیز دیگه س.
به قول امیر که میگفت دل کندن از دریای بوشهر کار سختیه . خلاصه مجبور به ادامه مسیر شدیم.
ساعت 30/10 بود که رسیدیم منزل دایی زهرا.
از چندتا خیابون اون طرف تر صدای ساز و آهنگشون میومد. جنوبیها رسم دارن از چند روز قبل از عروسی بزن و بکوب میکنند.
خونه دایی زهرا جون یه پلاژ نزدیک دریا بود بسیار زیبا و خواستنی. دریایی زیبا، شفاف و آروم.
هر شب بعد از صرف شام سهند رو سوار کالسکه اش میکردیم و میرفتیم کنار دریا . تقریبا همه خانواده زهرا جون و تمامی فامیلهاش از این کار استقبال میکردن اصلا انگار یک رسم دیرینه بود.
ما سه روز قبل از عروسی رسیده بودیم اونجا. هر روز از اول صبح، ضبطشون رو روشن میکردن همه اهالی محل میومدن و میرقصیدن تا موقع ناهار. وقت ناهار همه میرفتن خونه هاشون دوباره یه مقدار که از گرمای هوای ظهر کاسته میشد میومدن، میرقصیدن تا نزدیکای ساعت 12 شب. این بساط هر روزمون بود. من حسابی کلافه شده بودم به دلیل اینکه نه شب سهند میتونست زود بخوابه، نه صبح میتونست دیر بیدار شه.
چند روز به همین منوال گذشت تا مهمونهای اصفهانی صاحبخانه اومدن (مادر داماد اصفهانی بود). شلوغ و پلوغ؛ داد و بیداد؛ خنده و شوخی. خلاصه آدمهای بسیار گرم و مهمان نوازی بودن.
شب قبل از عروسی حنابندان داشتن.
صبح با امیر و سهند حاضر شدیم و از شهر خارج شدیم رفتیم شهر کنگان، بندر سیراف، عسلویه و خلاصه هر شهری که نزدیکمون بود رو دیدیم. سیراف یک شهر باستانی و قدیمی بود و عسلویه شهر صنعتی و جدید با هزاران هزار چراغ روشن و پالایشگاههای بسیار بسیار عظیم جوری که از تخیل ما خارج بود.
زمانی که رسیدیم زنها رفته بودن منزل عروس. زهرا هزار تا زنگ زد که بابا کجایی حنابندان تمام شد. خودم رو رسوندم حنابندان و آخر شب رسیدیم خونه.
شب عروسی رسید و بلاخره با خیر و خوشی عروسی هم تمام شد. فردای عروسی بعد از خوردن ناهار ما راهی شیراز شدیم .
شیراز شهر حافظ و سعدی
جدیدا یک اتوبانی از بندر دیر به سمت شیراز زدن که مسیر رو به 4 ساعت تقلیل داده. ما هم صلاح دیدیم که از این اتوبان عبور کنیم حدودای ساعت 9 شب بود که رسیدیم شیراز. اول از همه سعی کردیم که جایی برای اقامتمون جور کنیم. چند ساعتی رو گشتیم تا بلاخره یه سوئیت رو برای اقامتمون پیدا کردیم. قیمتها خیلی بالا بود ولی چون قصد موندن داشتیم ناچار اجاره کردیم.
صبح بعد از خوردن صبحانه از هتل بیرون اومدیم به چندتا از باغهای زیبای شیراز سر زدیم، ناهار به یکی از بهترین رستوران های شیراز رفتیم.
چند روزی بود که پسر گلم یه غذای درستی نخورده بود من هر رستورانی که میرفتم اول سوپ سفارش میدادم ولی اکثر سوپ ها تند بودن و من نمی تونستم به سهند غذا بدم.
روز بعد رفتیم شاهچراغ زیارت
بعد از اون به باغ قوام،
باغ دلگشا، موزه ایران شناسی، آرامگاه شاعر بزرگ سعدی
و دیدن حوض ماهی ها،
اقامتگاه عاشقان و عارفان حافظیه و در نهایت موزه حیوانات
. شب خسته و گرسنه به هتل رسیدیم، غذای حاضری که تهیه کرده بودیم خوردیم و خوابیدیم.
روز سوم به تخت جمشید رفتیم
و تا غروب اونجا بودیم. بعد ازظهر به شیراز برگشتیم و ارگ کریمخان رو دیدیم،
بعد از بازدید از ارگ کریمخان، رفتیم فالوده فروشی، از اونجایی که من فالوده دوست ندارم و تجربه بستنی های خوشمزه و لذیذ شیرازی رو داشتم به امیر گفتم که من بستنی میخورم. امیر هم با تعجب گفت: مگه میشه آدم شیراز بیاد و فالوده نخوره.
خلاصه از مغازه های پشت ارگ کریمخان یک فالوده برای خودش و یک بستنی برای من خرید. چندبار بهش گفتم بیا از بستنی من مقداری بخور. گفت نه فالوده بیشتر دوست دارم. منم اصراری نکردم. بلاخره دلش طاقت نیاورد، یک قاشق از بستنی من خورد یکدفعه دیدم فالوده اش رو بهم داد و گفت عجب کلاهی سرمون رفته چرا توی این چندشب که شیراز بودیم نیامدیم بستنی بخوریم. بعد تا آخر بستنی من رو خورد. بهش گفتم: من که بهت گفته بودم بستنی شیراز یه چیز دیگه اس.
صبح روز بعد راهی تهران شدیم. سر راه رفتیم پاسارگاد، آرامگاه کوروش بزرگ رو زیارت کردیم ؛ البته با کلی ادای احترام نسبت به کوروش.
حدودا ساعت 3 نیمه شب روز یازدهم فروردین بود که رسیدیم خونمون.
سفر بسیار خوب و پرباری بود و هر دوی ما کاملا راضی بودیم. پسرک کوچولوی مامان هم که توی این سفر کلی گرسنگی کشیده بود بلاخره روی ماه خونه رو دید.