شب شهادت حضرت علی(ع)- مهمونی بچه های یتیم
مامانی جونییییییییییییییی سلام
گل پسرم یادته توی مهمونی حضرت ابوالفضل بهت گفتم یه مهمونی دیگه هم ماه رمضون داریم؟؟؟
یکشنبه شب مهمونی داشتیم؛
افطاری بیست و یکم ماه رمضون هم تموم شد، رففففففففففففت تا سال دیگه.
روز شنبه بابا امیر تمام خریدهای مهمونی رو انجام داد، مرغ رو برای جوجه کباب از مرغ فروشی فرمانیه خرید که عجب مرغی هم بود. میوه ها رو هم از تره بار کنارش خریده بود. دیگه برات بگمممممممم، پنیر و خرما و سبزی و مخلفات جوجه و برنج و گوجه و لیمو و دیگه هر چیزی که برای افطار لازم میشه.
بعد هم از ظهر با عمه حدیثه مشغول کار شدیم، عمه حدیثه اومد بالا و با هم حبوبات رو تمیز کردیم. بعد هانیه جون دختر دایی بابا امیر که همسن عمه حدیثه س اومد و اون دوتا پیازهای جوجه کباب رو خرد کردن شما هم حسابی آتیش سوزوندی، بیچاره ها پیازها رو گذاشته بودن توی آب تا چشماشون رو نسوزونه تو هم میرفتی و می اومدی و دامممممممم پیاز مینداختی توی آب و میپاشید بهشون. حسابی هم خودت هم عمه حدیثه و هانیه جون بوی پیاز گرفته بودین.
من هم مشغول سبزی پاک کردن بودم. بابا امیرهم مرغ ها رو خرد میکرد. البته خود مرغ فروشی تمیز کرده بود و از استخوان جدا کرده بود ولی بابایی باید برای جوجه کباب خردشون میکرد. آخه جوجه کباب های بابا امیر واقعا معرکه س و توی کل فامیل این موضوع پیچیده که هیچ جوجه ای جوجه کباب های امیر نمیشه. البته میدونی که موضوعش چیه اون عشقیه که برای این مهمونی توی جوجه هاش میریزه. مهمونی افطاری بچه های یتیم.
بعد از خردشدن جوجه ها ، من بلند شدم و مرغ ها رو شستم؛ وای که چقدر از این کار بدم میاد. حالم از بوی مرغ بهم میخوره ، تا مدتها بوی بدش از روی دستم نمیرهههههههههههه
بعد هم بابایی یه مثقال کامل زعفران آب کرد و ریخت توی جوجه ها، البته خدا خیر بده دایی جواد رو وقتی برای دانشگاهش میرفت مشهد یعنی زمستون پارسال سه مثقال زعفرون سحرخیز برای مهمونیمون از مشهد خریده بود و نذر این مهمونی کرده بود، خدا حاجتش رو برآورده کنه. یه شیشه روغن مایع مخصوص سالاد و خوب همشون زد، بعد پیاز و فلفل دلمه ای و نمک و فلفل و ...
آخر شب هم با عمه حدیثه و بابا امیر مشغول تمیز کردن برنج ها شدیم و شما هم حسابی برنج ها رو به این طرف و اون طرف پاشوندی. بابا امیر حسابی از دستت کلافه شده بود و یا سر تو داد میزد یا سر من غر آخه بابا جون به من چه مربوط
جمعه بعدازظهر هم با شما و بابایی رفتیم مولوی تا حبوبات آش رو بخریم، (البته شما خواب بودی و من و شما از داخل ماشین بیرون نیومدیم) آخه دوست داشتم امسال آش جو بپزم. چون هرسال سوپ جو درست میکردم؛ دوست داشتم امسال یه فرقی داشته باشه. بعد هم موقع افطار رفتیم خونه خاله مهسا و عمو پدرام افطاری خوردیم. عجب افطاری خوشمزه ای بود.
حبوبات آش رو از شب قبل پختم تا آش یکشنبه خوب خوب جا بیافته. و همینطور هم شد. مامانی از صبح دیروز با دایی جواد اومدن کمکمون. چون مامانی اینقدر نذری میده دیگه توی این کار واقعااااااااااا کار کشته شده. یه جورایی منم دارم یاد میگیرم. خلاصه آش رو مامانی توی پارکینگ بار گذاشت ؛ دستش درد نکنه حسابی عالی شده بود.
ساعت حدودای 3 بود که بابا امیر گفت همگی بخوابیم تا شب شارژ باشیم. شما رفته بودی پیش دایی جواد و نمیزاشتی بخوابه. اومدم سراغت تا بیارمت بیرون ، تا منو دیدی گفتی بولو(برو) دایی گشه(قصه) . دایی جواد داشت برات قصه میگفت و تو هم کنارش دراز کشیده بودی و اصلا حاضر نبودی بیای بیرون. خلاصه اومدم بیرون و بعد از چند دقیقه ای خودت دلت برای آتیش سوزوندن تنگ شده بود؛ اومدی پیشم و من هم از فرصت استفاده کردم و ساعت 4 بود که خوابوندمت و تا 7 شب خوابیدی.
سفره افطار رو با کمک عمه حدیثه و هانیه جون وقتی شما خواب بودی پهن کردیم، بابا امیر هم رفت داخل پارکینگ برنج رو درست کرد و دایی جواد و دایی بابا امیر (بابای هانیه جون) و عمو علی بالای پشت بام جوجه ها رو به سیخ کشیدن.
دقیقا موقع الله اکبر اذان بود که بچه ها با مسئول اکرام اومدن خونمون. یدفعه خونمون پر شددددددددددد
سریع من و عمه حدیثه آش رو ریختیم توی کاسه ها و گذاشتیم سر سفره .
مامانی هم چایی میریخت و هانیه جون پخش میکرد. مریضه جون مامان هانیه هم به سرعت نون ها رو میگذاشت سر سفره ها. خلاصه همه کمک میکردنن.
از اونجایی که بابا امیر خیلی خوابالوئه، دیر رفته بود برای برنج دم کردن و وقتی جوجه ها حاضر شده بود، هنوز برنج دم نکشیده بود.
مامانی جونمممممممممم
از یه طرف باید حواسم به سفره ها و مهمونها می بود که چیزی کم و کسر نباشه، از یه طرف هم مدام دلم شور شما رو میزد که نکنه توی آش یا چایی داغ بری یا اینکه از پله ها بیفتی آخه تا در رو باز میدیدی میدویدی بیرون و دایی جواد و دایی مهدی رو صدا میکردی. دایی ططا(دایی طلا به دایی جواد میگی)، مکی ططا( مهدی طلا به دایی مهدی میگی)
قابلمه برنج رو که آوردن بابا امیر جوجه ها رو از سیخ جدا میکرد و میذاشت توی ظرفهای یکبار مصرف، من کره آب کرده میریختم روی جوجه ها، بعد میدادم به مامانی و عمه حدیثه اونا هم برنج میریختن روش. بعد هانیه جون گوجه و لیمو میگذاشت و مرضیه جون هم غذاها رو بین میهمونها پخش میکرد. خلاصه خیلی دلهره و اضطراب داشتیم.
بعد از خوردن افطار همه بلند شدند و به امامت آقای محمدی نماز جماعت خوندن، بعد از اون هم آقای محمدی ختم 110 بار یا علی گرفت که من خیلی ازش حاجت گرفتم. توی اون لحظه ها بود که بابا امیر یاد عمه لیلا کرد و بلند شد گوشی تلفن رو برداشت و به عمه لیلا زنگ زد تا اونم توی ختم یاعلی مون شریک باشه. بابا امیر میگفت وقتی میخواستم خداحافظی کنم متوجه شدم که عمه لیلا حالش منقلب شده و داره گریه میکنه... آخه اون طفلکی ها خیلی از ما دورن، یادش بخیر پارسال پیششون بودیم، سوئیس
خلاصه گلم دیگه برات بگلم کهههه وقتی آقا رضا از شب قدر برای بچه ها حرف میزد تازه اون موقع من افطار کردم. خداییش افطاری دادن خیلی سخته. خدا از همه قبول کنهههههههه
نفس مامان
با این که ماه رمضون رو دوست دارم ولی امسال خیلی دعا کردم که به خیر و خوشی تموم بشه آخه شما توی این ماه خیلی اذیت شدی؛ هم هوا گرم بود، هم ما روزه بودیم و اصلا نتونستیم بیرون ببریمت و تا بازی کنی. هر روز ، روزی چندبار میگی ؛ مصی تتا(تازه گیها به من میگی مصی؛ مخفف معصومه) پاک؟(پارک) تاب تاب؟ شوشولا؟(سرسره) همه اینا رو به حالت سوالی میگی ، بعد هم خودت میگی نه داغ
الهی فدات بشم اینقدر بهانه گرمای هوا رو کردیم دیگه خودت میدونی که از پارک و سرسره و تاب بازی خبری نیست و خودت میگی که داغه
مامانی بهت قول میدم این ماه مبارک که تموم بشه، برات جبران کنم و حسابی ببرمت پارک.
همیشه دوستت دارم و آرزوی خوشبختیت رو از خدای بزرگ و مهربونم میکنم