سهند نادی حق سهند نادی حق ، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

سهند نادی حق

پنجشنبه 19 خرداد - خرید از گلدونه

1390/10/30 15:39
نویسنده : مامان سهند
1,243 بازدید
اشتراک گذاری

امروز پنجشنبه بود نوزدهم خرداد 90 .niniweblog.comقرار بود بابا امیر امروز دیر بره کارخونه تا من و بابایی و آقا سهند بریم خرید.niniweblog.comساعت 12 ظهر از خونه راه افتادیم؛ سوار ماشین شدیم و رفتیم سعادت آبادniniweblog.comاسباب بازی فروشی گلدونهniniweblog.comقصدمون این بود که یه مقدار بازیهای فکری برای سهند گلم بخریم. خلاصه به سعادت آباد پایین تر از میدان کاج رسیدیم . بابایی دور زد و توی یه خیابان ماشین رو پارک کردیم سهند دست امیر رو گرفته بود و از خیابان رد میشد. یهویی دلم قنج رفتشِکـْـلـَکْ هآے خآنومے خیلی خوشحال شدم از اینکه پسرم داره بزرگ میشه و یواش یواش دیگه به من کار نداره. شِـــکـْـلـَکْ هــآے 
خــآنــــــومـےخیلی عاقلانه و بدون اینکه اذیت کنه از خیابون رد شدیم از اینکه کاری نمی کرد که دلم شور بزنه خیلی احساس رضایت داشتم.niniweblog.com

 خلاصه نزدیک فروشگاه گلدونه که رسیدیم امیر یه پروانه رو دید که از بالای سرشون روی پنجره فروشگاه نشست سهند رو بغل کرد و پروانه رو بهش نشون داد اونم که خیلی ذوق کرده بود پروانه رو با انگشتای قشنگش البته با خنده و لوس بازی  به امیر نشون می داد جوری که همه مردمی که از اونجا رد میشدن به کارهای سهند خیره می شدن و می خندیدن. پروانه زیبا پر کشید و رفت و سهند مامان از روی دوش بابایی اومد پایین. داخل فروشگاه شدیم سهند اول رفت سراغ یه بچه ای که روی صندلی کوچکی نشسته بود و مامانی و بابائیش براش اسباب بازی می اوردن تا ببینن کدومشون رو پسند می کنه؛ یه نی نی خیلی بامزه و تپلی؛ سهند بغلش کرد و با همون نازبازی خودش چندتایی زد پشت کمرش و بهش گفت نی نی عجیج یعنی نی نی عزیزم.

مامان و بابای اون نی نی تپلی هم می خندیدن. خلاصه دست سهند رو گرفتم و بردم بین اسباب بازیها. تا نگاهش به وسایل افتاد دستش رو از دست من ول کرد و دوید، دونه دونه وسایل رو می اورد به من و امیر نشون میداد یه مقداری هم توی بغلش گرفته بود به معنای بردن. چند دقیقه ای که اونجا بودیم حدود شش هفت مرتبه صدای دالامب افتادن وسیله های بازی از دست سهند روی زمین اومد جوری که آقای فروشنده صداش دراومد و به سهند گفت ای نی نی تپلی همه مغازمون رو جابجا کردی چقدر تو فضولیشِکـْـلـَکْ هآے خآنومے طفلکی مرده فکر می کرد همه بچه ها مثل اون نی نی تپلی اند که از فرط چاقی نمیتونه تکون بخوره باید روی صندلی بشینه تا براش وسیله بیارن.

خلاصه یدونه پازل شش تکه حیوانات، یدونه خانه سازی چوبی، یدونه ساز سنتور و دوتا سی دی کارتون برای گل پسرم خریدیم و راه افتادیم. نگاهای آقای فروشنده که با خوشحالی در رو برامون باز می کرد تا هرچه سریعتر بریم دیدنی بود. 

امیر جونم ما رو خونه مامانی رسوند و خودش رفت کارخونه. بعد از خوردن ناهار سهند یه دوساعتی خوابید وقتی بیدار شدن مامانی سهند رو حاضر کرد و باهم رفتن پارک تا آقا سهند تاب تاب کنه.

حدودای ساعت 9 شب بود که مامان زنگ زد و به بابایی گفت بیا دنبالمون هر کاری می کنم سهند نمیاد، بابا حاضر شد و رفت وقتی اومدن مامانی براش یه دونه از این چرخهایی که یه چرخ داره با یه دسته بلندخریده بود. میگفت این رو برداشته بود و دنبال بچه های مردم می دوید کلی تاب بازی کرده و خیلی هم خسته اس. یه خورده غذا براش اوردم دوتا قاشق نخورده بود همشو بالا اورد مدتها بود که بالا نیاورده بود نمی دونم گلوش خشک بود یا غذا باب میلش نبود خلاصه کاسه کوزمون رو جمع کردیم و وقتی امیر اومد شاممون رو خوردیم و حاضر شدیم اومدیم خونمون. سهند که هرشب تا ساعت 2 نمی خوابید اون شب توی بغلم از فرط خستگی خوابش برد و فردا ساعت 10 صبح از خواب بیدار شد.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان کیارش
22 خرداد 90 21:10
سلام متاسفانه ای میلتونو پیدا نکردم .لطفا برام پیام بزارین.ممنون