سهند نادی حق سهند نادی حق ، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه سن داره

سهند نادی حق

فهیمه جان تاابد غمت در دلم زنده اس

1391/1/17 14:24
نویسنده : مامان سهند
4,337 بازدید
اشتراک گذاری

نمیدونستم اولین پست امسالم رو میخوام با داغ تو آغاز کنم، تمام وجودم غرق ماتمه و تا هستم و نفس میکشم از این داغ میسوزم.

فهیمه جان، عزیزترینم روزهای با تو بودن برام رویایی بود دوست داشتنی و حالا که نیستی ابر سیاه بدبختی و تنهایی تمام زندگیم رو گرفته.

تو خوب بودی و پاک و قلب مهربونت گویایی این پاکی بود.

فهیمه عزیزم، بدون که همیشه دوستت داشتم و خواهم داشت و تا ابد میسوزم از این غم بزرگ.

فهیمه جان بر سر مزارت هم گفتم و میدونم که شنیدی از این به بعد انتظار میکشم برای دیدنت تا شاید قیامت مرحمی باشد بر این دل داغدارم.

لبخندهای قشنگت رو که یادم میارم اشک از دیدگانم سرازیر میشه، ای کاش بودی و در آغوش میگرفتمت

ای کاش بیشتر حست میکردم، ای کاش و صدها ای کاش که تنها حسرتی مونده از نبودن تو.

عزیزم نوگلی بودی که پرپر شدی و پرپر شدنت رو با تمام وجودم حس کردم و سوختم، تمام بندبند تنم آتیش گرفت،

حس نبودنت داره خوردم میکنه،

فهیمه عزیزم حس تنهایی عجب احساسیه، ای کاش هیچوقت به اون سفر لعنتی نمیرفتی، ای کاش هیچوقت پشت اون ماشین نفرین شده نمی نشستی و داغت رو روی دلهای خسته ما نمیگذاشتی.

هر روز صبح با زنگ تلفنت از خواب بیدارم میکردی و با خنده میگفتی باز هم بیدارت کردم، هنوز پیغامهات رو روی گوشیم میخونم و اشک میریزم.

این پیام تبریکت برای عید امساله:

بر سر سفره احساس اگر جایی بود، سخن ساده تبریک مرا جا بدهید!!

سین هشتم، سخن ساده تبریک من است. جا سر سفره اگر نیست به دلها بدهید. سال نو مبارک.

شب چهارشنبه سوری برام نوشتی:

سوختن غصه هات تو آتیش آرزومه، ای کاش غصه داغ تو رو هم میتونستم توی آتیش بسوزونم، ولی داره وجودم رو میسوزونه.

یه روز برام نوشتی:

نبض قلبم در فراغت بی قراری میکند؛ در هوای دیدنت لحظه شماری میکند.

الان این منم که لحظه شماری میکنم برای دیدن روی ماهت عزیزم، خواهر گلم، دوست خوبم، دلسوزترین و مهربون ترین موجودی که توی تمام عمرمممممممممممم دیدم.

و صدها نوشته دیگه ای که با خوندنشون تمام وجودم رو میسوزونه...

فهیمه عزیزم برات آرزو میکنم که روح قشنگت در ملکوت اعلی با روح انبیاء و اولیاء محشور بشه و برام دعا کنی و برای مادر داغ دارت که بتونیم این غم بزرگ رو تحمل کنیم تا روزی که ببینیمت و در آغوش بگیریمت و دوباره درکت کنیم.

عزیزم تا ابد خداحافظ...

دوستای عزیزم با هزاران دانه اشک و دلی پر از غم به همگیتون سلام عرض میکنم و از صمیم قلب براتون آرزو میکنم هیچوقت داغ عزیز نبینید.

امسال رو با اشک و ماتم شروع کردیم و از خدا میخوام ماتم رو مهمون خونه هیچکدوم از دوستای عزیزم نکنه.

29 اسفندماه عازم شهر بوشهر شدیم، قرار بر این بود که تا 13 نوروز اونجا بمونیم و تمام استان بوشهر رو بگردیم.

لحظه تحویل سال خودمون رو با عجله رسوندیم کنار دریای بوشهر و بعد از تحویل همدیگر رو بوسیدیم و برای هم آرزوی سال خوب و خوشی رو داشتیم. بعدازظهر با مامانم اینا و برادرهام رفتیم بازار مرکزی بوشهر

روز چهارشنبه دوم نوروز شد، روزی که تا ابد یادآور داغ بزرگی در زندگیم شد، بعداز خوردن ناهار امیر رفت بلیط گشت دریایی با کشتی رو برای روز پنجشنبه ساعت 4 بعدازظهر خرید.

حدودای ساعت 6 بعدازظهر بود که یکی از بستگان مادرم در بوشهر بهمون خبر داد که کوچکترین خاله ام با همسر و بچه هاش که عازم شهر بوشهر بودن در شهررضای اصفهان تصادف کردن.

بلافاصله پدرم با اسماعیل پسرخاله ام تماس گرفت. بابام توی حیاط خونه راه میرفت و اشک میریخت و میگفت

 انالله و انا الیه راجعون

 

فهیمه عزیزم روحت شاد

 

تمام وجودم یخ کرده بود سهند رو که بغلم بود هدایت کردم به داخل خونه و منتظر موندم که بفهمم چی شده ، شنیدم که بابام به اسماعیل گفت حالا فهیمه تموم کرده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

داد زدم و گفتم یاحسین و زدم توی سرم

یادم میاد که امیر دستم رو میگرفت که خودم رو نزنم، از طرفی مامانم داد میزد و اشک میریخت، صدای گریه و هق هق برادرهام مهدی و جواد یادم میاد.

یادم میاد که سهند عزیزم انگشت هاش رو توی دهنش کرده بود و از اضطراب میمکید و دیگه سروصدا نمیکرد و یه گوشه نشسته بود و خیره خیره فقط نگاه میکرد.

لحظات سختی بود. اسماعیل به بابام گفته بود که فقط به دادم برسید، امیر که با اسماعیل حرف زده بود به امیر گفته بود امیرآقا خواهرم که از دستم رفت از حضرت ابالفضل برام بخواه حداقل زنم رو بهم برگردونه.

قرار بر این شد که شبونه راه بیفتیم به طرف اصفهان. ولی امیر با استدلال و کلی خواهش و تمنا گفت که صبح زود راه بیفتیم الان جاده شلوغه و هزاران خطر همراهمونه . تا ساعت 1 نصفه شب که دایی ام و خاله دیگه ام و پسرش خودشون رو رسونده بودن اصفهان ما اشک ریختیم فقط دعا کردیم که شاید این خبر دروغ باشه،

صبح ساعت 5 بعد از جمع آوری وسایل و خوندن نماز راه افتادیم.

 کل شب رو هیچ کس نخوابید، انگار ثانیه های شب یک قرن طول میکشید.

یک دفعه فقط برای زدن بنزین ایستادیم و بکوب تا خود شهررضای اصفهان گازیدیم.

به بیمارستان شهررضا که رسیدیم، خاله بزرگم رو توی بیمارستان دیدم که تا ما رو دید زد توی سرش و اشک ریخت و داد زد که فهیمه جونم رفت. معصومه بدون دخترخاله شدی، معصومه(منظور خاله ام هم اسم منه و مادر فهیمه) داره دق میکنه. یکدونه دخترش رو خدا ازش گرفت. مونسش رو خدا ازش گرفت. پشت معصومه شکست.

عمو و پسر عموی فهیمه هم اونجا بودن. اسماعیل پسر خاله مه که عقد کرده بود و اولین سفرش رو داشت با نامزدش تجربه میکرد،

اینطور که معلوم بود فهیمه اصرار کرده بود که بزار من بشینم پشت فرمون اسماعیل هم قبول کرده بود؛ به محضی که فهیمه نشسته بود یه پیکان که راننده اون هم زن بوده میپیچه جلوی فهیمه؛ فهیمه هم دست و پاشو گم میکنه و فرمون میده و ماشین از سمت فهیمه چپ میشه، زهره جون عروس خالم هم که پشت سر فهیمه نشسته بوده از ماشین پرت میشه بیرون و سرش میخوره به آسفالت کنار جاده و هنوز توی کماست و هیچ امیدی به بهبودیش نیست. فهیمه هم سرش میخوره به ستون جلوی ماشین و نمیدونم چطور مغزش میریزه توی جاده، اسماعیل فریاد میزد و میگفت که من خودم مغزش رو از روی زمین جمع کردم،

خاله ام توی اورژانس بستری بود به محضی که دیدمش منو توی بغل گرفت و داد میزد که دیگه تنها شدی، معصومه فهیمه خیلی دوستت داشت، دیگه تنها شدی، دیگه بی خواهر شدی،  اشک ریختم و غمم رو به خاکهای سرد بهشت زهرا گفتم.

خاله ام رو از بیمارستان مرخص کردیم و اوردیم تهران، شوهر خالم که سرش ضربه خرده بود و پلاتین توی پیشونیش کار گذاشته بودن مجبور شد توی بیمارستان شهررضا بمونه و برادرم جواد پیشش موند،

 زهره جون هم که شب قبل به اصفهان منتقل شده بود با اسماعیل و دایی ام و پسر خاله ام و پدر و مادر زهره که بعد از شنیدن خودشون رو به اصفهان رسونده بودن؛ اونجا موندن.

همه مصیبت ها یک طرف ، حالا باید خبر مرگ و تصادف رو به احسان برادر کوچیکه فهیمه که20 سالشه و خونه مونده بوده بدیم.

حدودای ساعت 10 شب بود که رسیدیم تهران، اول ما رسیدیم خونه خاله معصومه، نرفتیم بالا، منتظر شدیم که خاله معصومه که داخل ماشین بابام بود هم برسه، وقتی رسیدن، باهم رفتیم بالا، بهش گفته بودن که تصادف کردن ولی از اتفاق وحشتناک مرگ تنها خواهرش چیزی نگفته بودن. خاله ام که تمام بدنش کبود بود و روسریش خونی و قیافه اش داغون، داشت جلوی پسرش خودداری میکرد، دیگه گریه نمیکرد تا نکنه این یکی جوونش هم از دست بره، هرچی احسان میگفت آبجیم کجاست ؟؟؟؟ خاله میگفت توی کماست. براش دعا کن، میگفت دروغ میگید بهم راستش رو بگید، من نمیتونستم جلوی خودم رو بگیریم توی آشپزخونه رفتم و آروم آروم اشک میریختم، یکم که سبک میشدم میمومدم بیرون ، حال خالم و احسان رو که میدیدم دوباره انگار یکی گلوم رو میگرفت. دوباره احسان گفت بابام چیزی شده، زد زیر گریه گفت بابام مریضه، تو رو خدا بگید بابام چی شده؟؟؟؟خالم گفت نه بابا چیزیش نشده، زنگ بزنید باهاش حرف بزنه، گفت آبجی زهره چیزیش شده؟؟؟ خاله ام گفت اونم توی بیمارستانه حالش خوب نیست براش دعاکن.

خونه خاله بزرگ نیست، فامیل شروع کردن به جمع کردن وسایل و بردن خونه همسایه. احسان زد زیر گریه و گفت چرا وسایلمون رو جمع میکنن، مگه چی شده ، تو رو خدا بهم بگید، و بهش گفتن و حالش بد شد و غش کرد.

دیگه واقعا عزادار شدیم، همه داد میزدن و گریه میکردن، خاله میزد توی سر خودش و خودش رو نفرین میکرد که کاش نمیرفتم، کاش قلم پام میشکست و از خونه نمیرفتم بیرون.

جمعه چهارم فروردین 91 فهیمه عزیزم رو آوردن بهشت زهرای تهران، اونایی که توی غسالخونه رفته بودن خودشون رو میزدن و میگفتن که سر نداشت، سرش کامل از بین رفته بوده، تمام بدنش خونی بود و کبود و انگشتهای دستش از بین رفته بود.

فهیمه نازنینم که عزیزترین فرد بود برای همه، اینقدر عزیز و دوست داشتنی بود که همه ازش به نیکی یاد میکنن، هیچ کس خاطره بدی از فهیمه به یاد نداره، صبور بود و مهربون، همیشه خندون و شاد بود و با اومدنش انگار غم از دل همه میکند. حالا باید به عزای تنها خواهرم بشینم و تا ابد با نبودنش بسوزم.

من و امیر همسرم زودتر رفتیم سر خاکش و امیر رفت داخل قبرش و براش زیارت عاشورا و سوره ملک خوندیم، کفنش رو از کربلا به همراه تربت خودش آورده بود. توی سن 26 سالگی هم آغوش خاک شد، خاک سردی که وجود نازنینش رو در آغوش کشید.

دنیا خیلی بی رحمه و مرگ نزدیکترینه به انسان. این انسان ناچیز و بی مقدار که فکر میکنه تا ابد در این دنیا باقی خواهد ماند.

از اون روز یه چشممون اشکه و یه چشممون خون. هر روز خوراکمون غمه و خون جگر.

الان زهره عزیز هم در کماست دختر 19 ساله و زیبایی که برای آینده اش با پسرخاله ام هزاران نقشه کشیده بود و الان هر روز میگن باید دستگاهها رو بکشیم و دیگه تموممممممممممم. ای کاش این اتفاق نمیوفتاد، ای کاش الان خنده های قشنگ فهیمه و زهره نازنین رو میدیدیم، ای کاش پیشمون بودن، ای کاش... نمیدونم چی بگممممم

حالم خیلی بده. عزیزای دلم برای زهره دعا کنید،

   

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (34)

سمانه مامان پارسا جون
17 فروردین 91 15:21
معصومه جون خیلی خیلی ناراحت شدم خدا رحمتشون کنه خدا روحشون رو شاد کنه غم خیلی بزرگیه ایشاا... دیگه توی زندگیتون غم نبینید
مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
17 فروردین 91 15:23
سلام معصومه جون.اومده بودم سال نو رو بهت تبریک بگم ولی الان یک ربع هست که جلوی مانیتور فقط دارم اشک میریزم و نمیدونم چی بگم که تسلای خاطرت باشه.از صمیم قلب بهتون تسلیت میگم و از خدا میخوام که بهتون صبر بده.والعصر ان الانسان لفی خسر.الا الذین آمنوا و عملوالصالحات و تواصوا بالصبر و تواصوا بالحق. خدای بزرگ و عزیزم! ازت میخوام زهره رو به جوونیش و آرزوهای خودش و اطرافیانش ببخشی و صحیح و سالم به آغوش خونواده برگردونی.آمین. یا من اسمه دواء و ذکره شفاء
سارا(مامان شهیار)
17 فروردین 91 16:40
خیلی گریه کردم....خدا صبر بده بهت عزیزم...خدا زهره جان رو هم شفا بده...تصادف خیلی بده.منم پدرم رو توی تصادف از دست دادم.درک میکنم.خدا به همگیتون صبر بده.
مسافران آسمانی
17 فروردین 91 17:11
الهی...خیلی تلخ بود و چقدر سخته برای شما ... واقعا خدا بهتون صبر زینبی بده ، بخصوص به مادرش... و انشاالله خدا زهره جون رو شفا بده و به آغوش خانواده برگردونه... براش دعا میکنم امیدوارم حکمت خدا به خوب شدن زهره جون باشه...
آنی(وفا)
17 فروردین 91 18:16
معصومه جان تسلیت میگم,عزیزم امیدوارم که دیگه غم نبینی,این پست رو همش با اشک و بغض خوندم,خیلی خیلی ناراحت شدم, یعنی کلآ غافلگیر شدم , هنگ کردم. انشاله خدا به شما و خانواده فهیمه عزیز مخصوصآ مادر داغدارش صبر بده و برای این عزیز از دست رفته طلب آرامش روح دارم. دوست خوبم منو توی غم خودت شریک بدون.
مامان متین
17 فروردین 91 19:36
دوست خوبم .با خوندن این خبر خیلی گریه کردم .نمی دونم چی بگم ، فقط از خدا میخوام که بهتون صبر بده تا این غم بزرگ رو تحمل کنید. حالم خیلی بده از خوشدن این مضوع شوکه شدم .انگار عزیز خودم رو از دست دادم. برای زهره جونم هم دعا می کنم که ان شالله خدا اونو به شما برگردونه. منو توی غم خودت شریک بدون. چیزی نمیتونم بگم تا غمت کم بشه
نسترن
17 فروردین 91 21:01
وای خدایااااااا مو به تنم راست شده و اشک توی چشمام حلقه زده.وحشتناکه...نمیدونم چی بگم؟چطور بگم داغ به این بزرگی رو تحمل کنید؟فقط از خدا میخوام بهتون صبر بده و صبر و صبر........................
مامان نیایش
18 فروردین 91 14:03
سلام عزیزم تسلیت میگم خیلی ناراحت شدم خیلی سخته می تونم حس کنم تمام اون روزهای سخت و دردناک جلوی چشمم اومد حالم خیلی بده خیلی خدا بهتون صبر بده ما همه براتون دعا میکنیم عزیزم ان شا الله حال زهره جون خوب بشه و دیگه داغ نبینید خیلی سخته خدایا.........................................
آذر(مامان كيارش)
18 فروردین 91 17:13
سلام معصومه عزيزم با ناراحتي ها واشكهايت اشك ريختم من مي دونم دخترخاله چقدر عزيزه.خدا به همه خانواده تون صبر بده براي عروستون هم دعا مي كنم خدا بهش كمك كنه...
ترنم
18 فروردین 91 21:58
معصومه عزیزم نمیدونم چی بگم که فقط یه خورده آرومت کنه فقط از خدا می خوام به شما و خانوادش صبر بده و زهره عزیزم هر چه زودتر به آغوش گرم خانواده برگردونه
مامان نگار
19 فروردین 91 0:31
خیییییییلی شوکه شدم واقعا نمیدونم چی بگم که تسلای این داغ بزرگ باشه دوست خوبم تسلیت منو بپذیر امیدوارم که خدا بهتون صبر بده که بتونید با این غم بزرگ کنار بیایید و تحمل کنید یا من یشفی المرضی انشاالله که زهره عزیز هم صحیح و سالم به آغوش خانواده اش برمیگرده آمین
بهناز خانومی
19 فروردین 91 10:38
الله اکبرررر معصومه جان با ذوق و شوق اومدم عید و تبریک بگم گلمممممم خیلی ناراحت شدم و گریه کردمممم خدا صبرتون بده غم آخرتون باشه عزیزممممممم خیلی ناراحت شدم نمیدونم چی بگمممم
مامان امیرعلی
19 فروردین 91 13:18
معصومه جان خیلی ناراحت شدم عزیزم.ایشالا خدا به همتون صبر بده.منو هم تو غمتون شریک بدونین.ایشالا خدا بهشتشون بده.و برایزهره عزیز هم شفا میخوام ایشالا خدا برشگردونه به دنیا.الهی آمین
مامان سانای
19 فروردین 91 15:40
معصومه جان تسلیت می گم . من اومدم وبلاگت تا خاطرات و عکسهای سفرتون را ببینم .با خوندنش عنوان پست جدید شوکه شدم حالتو درک می کنم منو هم شریک غمت بدون هرچند از دست کسی کاری برنمی یاد مرگ جوون درد بزرگیه خدا بهتون صبر بده بخصوص به مادرش. شفای زهره جون این نو عروس را از خدا می خوام .خدا را چی دیدی شاید معجزه شد نجات پیدا کرد . خدایا همه مریض ها رو شفا بده بخصوص مریض های جوان رو .به پدر ومادرش رحم کن
مامان امیر علی
20 فروردین 91 0:26
سلام معصومه جون با ذوق اومدم سال جدید را تبریک بگم که وقتی اول عکس را دیدم شوکه شدم و بعد هم که خوندم کلی ناراحت شدم وای درد بزرگی هست اونم اول عید سال جدید ایشاله غم اخرتون باشه دنیا همینه بی رحم بی رحم و برای هر انسانی یه روز تعیین شده .چاره ای نیست باید پذیرفت و توکل بر خدا و احترام به حکمت های قشنگش .بازم تسلیت می گم .
محمد
20 فروردین 91 8:45
غمتان سنگین است کلامی برای تسلی نیست صبر زمان یارتان باد روحش شاد ویادش گرامی
سارا-تارا
20 فروردین 91 8:56
تسلیت میگم دوست عزیز. حرفی پیدا نمیکنم که بتونه تسکینه این غم بزرگ باشه. همینطور که این پست رو میخوندم گریه ام گرفته بود...فقط میگم که خدا صبرتون بده...
بهناز خانومی
20 فروردین 91 10:03
معصومه جان سلام بازم تسلیت میگم عزیزم عزیز دلم اگه میتونی بیا از حال زهره و خانواده خالت بگو بهتر شده یا نه
مامان قند عسل
20 فروردین 91 11:33
عزیزم واقعا بهت تسلیت میگم. من که نسبتی با ایشون نداشتم از وقتی دارم میخونم اشکم سرازیره.وای به حال شما... خدا بهتون صبر بده. خدایا زهره عزیز رو به خانوادش برگردون و نذار غمشون دو تا بشه..
مامان آتین
20 فروردین 91 12:16
سلام عزیزم از صمیم قلب بهت تسلیت میگم میدونم هیچ حرفی نمی تونه آرومت کنه و از داغ دلت کم کنه اما از خدا برات و برای خانواده تون صبر میخوام انشالله که دیگه غم جوون نبینید
مامان کوثری
20 فروردین 91 15:30
عزیزم سلام با خوندن این مطلب واقعا متاثر شدم همینطور که می خوندم اشکها امانم نمی دادن متاسفانه نویسنده خیلی خوبی هستی و آدم رو حتی تو غم هات خیلی تحت تاثیر قرار میدی عزیز دلم غم آخرتون باشه این رسم روزگار هست الهی که خدا بهتون صبر بده و روح فهیمه جان هم در آرامش باشه الهی که خدا به مادرش هم صبر بده...........من اومده بودم که عید رو بهتون تبریک بگم ولی.....انشاالله که باقی سال براتون خوب باشه یک ماه و نیم نبودم دلم واسه سهند جون یه زره شده بود تو این اوضاع خیلی مواظبش باش از طرف من ببوسش
مرضيه
20 فروردین 91 16:48
عزيزم خدا بهتون صبر بده واقعا خيلي سخته و از شنيدن اين خبر شوكه شدم خيلي سخته خيلي
مامان علی جون
20 فروردین 91 17:36
سلام. میدونم تسلیت واژه کوچکی هست در برابر این غم بزرگ. خدا رحمتش کنه و خدا بهتون رحم کنه و زهره جون رو بهتون برگردونه. از ته قلبم دعا کردم که دیگه غم نبینی
مامان محمدرضا
20 فروردین 91 17:43
سلام عزیزم تسلیت میگم خدا صبر بده بهتون .
آنی(وفا)
21 فروردین 91 2:52
معصومه عزیزم خوبی؟ حال و هوات بهتر شده؟ البته میدونم خیلی سخته و فقط باید این درد بزرگ رو تحمل کرد و توکل به خدا داشت. زهره جون حالش خوب شده؟
مسافران آسمانی
21 فروردین 91 10:33
عزیزم غم از دست دادن عزیز خیلی سخته ، هممون تو زندگی باهاش مواجه میشیم...این دومین بار هست که به وبلاگتون سر میزنم...دوست نداشتم بار اول با تسلای خاطرتون باشه اما... از اون روز همش بهتون فکر میکنم و به داغ سنگینی که به دل دارید...امیدوارم دیگه از این مصیبتها نبینید...امیدوارم باعث رنجش خاطرتون نشه ولی دوست دارم از حال زهره جون با خبر بشم انشاالله که خبر خوب بهمون میدین...
مامان کوثری
21 فروردین 91 12:33
ميزی برای کار.... کاری برای تخت.... تختی برای خواب.... خوابی برای جان.... جانی برای مرگ.... مرگی برای ياد.... يادی برای سنگ.... اين بود زندگی....
سحر مامان آراد
21 فروردین 91 13:08
سلام معصومه جونم غم آخرت باشه داغ عزیز سخته با تمام وجود با تمام سلولای بدنم حالتون رو میفهمم و با هاتون هم دردم من این غم رو 7 سال پیش تجربه کردم و هر روزی که میگذره نه تنها مرهمی بر دلمون نبوده که حتی بیشتر جای خالی برادرم رو احساس میکنیم برای پدر و مادر و تنها برادرش از خدا صبر و شکیبایی طلب میکنم هرچند میدانم که کمر خمیده پدر و مادرش و دل داغدارشون تا قیامت در سوز و گدازه در غم حود مرا شریک بدانید عزیزم غم عزیز سخته مخصوصا اگه مثل خواهر باشه واقعا متاسفم
مامان ساينا
21 فروردین 91 15:51
واي خداي من چه اتفاقي .ببخشيد كه من اينقدر دير متوجه شدم خدا رحمتشون كنه.چقدر سخته خدا بهتون صبر بده خدايا زهره جوون و نو عروس اين خانواده را به حق فاطمه زهرا بهشون ببخش ونگذار داغشون دو تا بشه.آمين
مامان
21 فروردین 91 23:07
وای وایییییییییییییییییی وایییییییییییی خدا صبرتون بده معصومه جون شرمنده دبر فهمیدم صحنه مرگ برادر شوهرم اومد جلو چشمم حالم بد شد خدا عزیزتو نگه داره واست
مامان نيروانا
22 فروردین 91 7:21
سلام معصومه جون، اوايل سال هي ميومدم اينجا ميديدم آپ نيستي مي گفتم حتماً هنوز تو تعطيلاتن. نميدونستم اين اتفاق ناگوار براتون افتاده. واقعاً شوكه شدم خبر رو خوندم. خدا بهتون صبر بده. خدا زهره جان رو شفا بده. سهند چطوره؟ خيلي مواظبش باش و ببوسش. هيچي نميتونم بگم جز اينكه دعا كنم از اين امتحان الهي سربلند بيرون بيايين. ميبوسمت
مامان ماهان
22 فروردین 91 11:27
وااااااااااااااااااااااااای عزیزم نمیدونم چی بگم .............. واقعا متاسف شدم و ناراحت .......... روحش شاد .......... الهی دیگه غم نبینی عزیزم اومده بودم که بهت تبریک بگه یهو شوکه شدم خدا بهتون صبر بده مخصوصا به مادرش داغ فرزندخیلی خیلی سخته ..... ایشاالله زهره جونم هم خدا شفاش بده
عمه لیلا
23 فروردین 91 1:20
معصومه جون سلام
این غم بزرگ رو بهت تسلیت می گم خیلی خیلی نا راحت شدم بهتره بگم که شکه شدم از اینکه این اتفاق براتون پیش امده

چند دفعه می خواستم با هات تماس بگیرم گفتم شاید مزاحمت بشم چون می دونستم که اونجایی.
هر وقت امدی رو خط یه دینگ بزن اگه رو خط بودم با هم حرف بزنیم خیلی دلم می خواد با هات حرف بزنم سهند روببوس


سلام عزیزم ممنونم از محبتت، باز هم به شمااااااااااااا؛ دلم خیلی گرفته، خیل زیاد. منم خیلی دلم براتون تنگ شده. باز هم ممنونم از محبتت
باران پاییزی
27 فروردین 91 15:34
واااااااای خدایا.......... خدا رحمتش کنه......... اشکم بند نمیاد....... یاد روز فوت خاله خودم افتادم که تو سن 26 سالگی با شوهرش و پسرای 2 و 4 سالش رفتن پیش خدا......... خیلی سخته.....