فهیمه جان تاابد غمت در دلم زنده اس
نمیدونستم اولین پست امسالم رو میخوام با داغ تو آغاز کنم، تمام وجودم غرق ماتمه و تا هستم و نفس میکشم از این داغ میسوزم.
فهیمه جان، عزیزترینم روزهای با تو بودن برام رویایی بود دوست داشتنی و حالا که نیستی ابر سیاه بدبختی و تنهایی تمام زندگیم رو گرفته.
تو خوب بودی و پاک و قلب مهربونت گویایی این پاکی بود.
فهیمه عزیزم، بدون که همیشه دوستت داشتم و خواهم داشت و تا ابد میسوزم از این غم بزرگ.
فهیمه جان بر سر مزارت هم گفتم و میدونم که شنیدی از این به بعد انتظار میکشم برای دیدنت تا شاید قیامت مرحمی باشد بر این دل داغدارم.
لبخندهای قشنگت رو که یادم میارم اشک از دیدگانم سرازیر میشه، ای کاش بودی و در آغوش میگرفتمت
ای کاش بیشتر حست میکردم، ای کاش و صدها ای کاش که تنها حسرتی مونده از نبودن تو.
عزیزم نوگلی بودی که پرپر شدی و پرپر شدنت رو با تمام وجودم حس کردم و سوختم، تمام بندبند تنم آتیش گرفت،
حس نبودنت داره خوردم میکنه،
فهیمه عزیزم حس تنهایی عجب احساسیه، ای کاش هیچوقت به اون سفر لعنتی نمیرفتی، ای کاش هیچوقت پشت اون ماشین نفرین شده نمی نشستی و داغت رو روی دلهای خسته ما نمیگذاشتی.
هر روز صبح با زنگ تلفنت از خواب بیدارم میکردی و با خنده میگفتی باز هم بیدارت کردم، هنوز پیغامهات رو روی گوشیم میخونم و اشک میریزم.
این پیام تبریکت برای عید امساله:
بر سر سفره احساس اگر جایی بود، سخن ساده تبریک مرا جا بدهید!!
سین هشتم، سخن ساده تبریک من است. جا سر سفره اگر نیست به دلها بدهید. سال نو مبارک.
شب چهارشنبه سوری برام نوشتی:
سوختن غصه هات تو آتیش آرزومه، ای کاش غصه داغ تو رو هم میتونستم توی آتیش بسوزونم، ولی داره وجودم رو میسوزونه.
یه روز برام نوشتی:
نبض قلبم در فراغت بی قراری میکند؛ در هوای دیدنت لحظه شماری میکند.
الان این منم که لحظه شماری میکنم برای دیدن روی ماهت عزیزم، خواهر گلم، دوست خوبم، دلسوزترین و مهربون ترین موجودی که توی تمام عمرمممممممممممم دیدم.
و صدها نوشته دیگه ای که با خوندنشون تمام وجودم رو میسوزونه...
فهیمه عزیزم برات آرزو میکنم که روح قشنگت در ملکوت اعلی با روح انبیاء و اولیاء محشور بشه و برام دعا کنی و برای مادر داغ دارت که بتونیم این غم بزرگ رو تحمل کنیم تا روزی که ببینیمت و در آغوش بگیریمت و دوباره درکت کنیم.
عزیزم تا ابد خداحافظ...
دوستای عزیزم با هزاران دانه اشک و دلی پر از غم به همگیتون سلام عرض میکنم و از صمیم قلب براتون آرزو میکنم هیچوقت داغ عزیز نبینید.
امسال رو با اشک و ماتم شروع کردیم و از خدا میخوام ماتم رو مهمون خونه هیچکدوم از دوستای عزیزم نکنه.
29 اسفندماه عازم شهر بوشهر شدیم، قرار بر این بود که تا 13 نوروز اونجا بمونیم و تمام استان بوشهر رو بگردیم.
لحظه تحویل سال خودمون رو با عجله رسوندیم کنار دریای بوشهر و بعد از تحویل همدیگر رو بوسیدیم و برای هم آرزوی سال خوب و خوشی رو داشتیم. بعدازظهر با مامانم اینا و برادرهام رفتیم بازار مرکزی بوشهر
روز چهارشنبه دوم نوروز شد، روزی که تا ابد یادآور داغ بزرگی در زندگیم شد، بعداز خوردن ناهار امیر رفت بلیط گشت دریایی با کشتی رو برای روز پنجشنبه ساعت 4 بعدازظهر خرید.
حدودای ساعت 6 بعدازظهر بود که یکی از بستگان مادرم در بوشهر بهمون خبر داد که کوچکترین خاله ام با همسر و بچه هاش که عازم شهر بوشهر بودن در شهررضای اصفهان تصادف کردن.
بلافاصله پدرم با اسماعیل پسرخاله ام تماس گرفت. بابام توی حیاط خونه راه میرفت و اشک میریخت و میگفت
انالله و انا الیه راجعون
تمام وجودم یخ کرده بود سهند رو که بغلم بود هدایت کردم به داخل خونه و منتظر موندم که بفهمم چی شده ، شنیدم که بابام به اسماعیل گفت حالا فهیمه تموم کرده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
داد زدم و گفتم یاحسین و زدم توی سرم
یادم میاد که امیر دستم رو میگرفت که خودم رو نزنم، از طرفی مامانم داد میزد و اشک میریخت، صدای گریه و هق هق برادرهام مهدی و جواد یادم میاد.
یادم میاد که سهند عزیزم انگشت هاش رو توی دهنش کرده بود و از اضطراب میمکید و دیگه سروصدا نمیکرد و یه گوشه نشسته بود و خیره خیره فقط نگاه میکرد.
لحظات سختی بود. اسماعیل به بابام گفته بود که فقط به دادم برسید، امیر که با اسماعیل حرف زده بود به امیر گفته بود امیرآقا خواهرم که از دستم رفت از حضرت ابالفضل برام بخواه حداقل زنم رو بهم برگردونه.
قرار بر این شد که شبونه راه بیفتیم به طرف اصفهان. ولی امیر با استدلال و کلی خواهش و تمنا گفت که صبح زود راه بیفتیم الان جاده شلوغه و هزاران خطر همراهمونه . تا ساعت 1 نصفه شب که دایی ام و خاله دیگه ام و پسرش خودشون رو رسونده بودن اصفهان ما اشک ریختیم فقط دعا کردیم که شاید این خبر دروغ باشه،
صبح ساعت 5 بعد از جمع آوری وسایل و خوندن نماز راه افتادیم.
کل شب رو هیچ کس نخوابید، انگار ثانیه های شب یک قرن طول میکشید.
یک دفعه فقط برای زدن بنزین ایستادیم و بکوب تا خود شهررضای اصفهان گازیدیم.
به بیمارستان شهررضا که رسیدیم، خاله بزرگم رو توی بیمارستان دیدم که تا ما رو دید زد توی سرش و اشک ریخت و داد زد که فهیمه جونم رفت. معصومه بدون دخترخاله شدی، معصومه(منظور خاله ام هم اسم منه و مادر فهیمه) داره دق میکنه. یکدونه دخترش رو خدا ازش گرفت. مونسش رو خدا ازش گرفت. پشت معصومه شکست.
عمو و پسر عموی فهیمه هم اونجا بودن. اسماعیل پسر خاله مه که عقد کرده بود و اولین سفرش رو داشت با نامزدش تجربه میکرد،
اینطور که معلوم بود فهیمه اصرار کرده بود که بزار من بشینم پشت فرمون اسماعیل هم قبول کرده بود؛ به محضی که فهیمه نشسته بود یه پیکان که راننده اون هم زن بوده میپیچه جلوی فهیمه؛ فهیمه هم دست و پاشو گم میکنه و فرمون میده و ماشین از سمت فهیمه چپ میشه، زهره جون عروس خالم هم که پشت سر فهیمه نشسته بوده از ماشین پرت میشه بیرون و سرش میخوره به آسفالت کنار جاده و هنوز توی کماست و هیچ امیدی به بهبودیش نیست. فهیمه هم سرش میخوره به ستون جلوی ماشین و نمیدونم چطور مغزش میریزه توی جاده، اسماعیل فریاد میزد و میگفت که من خودم مغزش رو از روی زمین جمع کردم،
خاله ام توی اورژانس بستری بود به محضی که دیدمش منو توی بغل گرفت و داد میزد که دیگه تنها شدی، معصومه فهیمه خیلی دوستت داشت، دیگه تنها شدی، دیگه بی خواهر شدی، اشک ریختم و غمم رو به خاکهای سرد بهشت زهرا گفتم.
خاله ام رو از بیمارستان مرخص کردیم و اوردیم تهران، شوهر خالم که سرش ضربه خرده بود و پلاتین توی پیشونیش کار گذاشته بودن مجبور شد توی بیمارستان شهررضا بمونه و برادرم جواد پیشش موند،
زهره جون هم که شب قبل به اصفهان منتقل شده بود با اسماعیل و دایی ام و پسر خاله ام و پدر و مادر زهره که بعد از شنیدن خودشون رو به اصفهان رسونده بودن؛ اونجا موندن.
همه مصیبت ها یک طرف ، حالا باید خبر مرگ و تصادف رو به احسان برادر کوچیکه فهیمه که20 سالشه و خونه مونده بوده بدیم.
حدودای ساعت 10 شب بود که رسیدیم تهران، اول ما رسیدیم خونه خاله معصومه، نرفتیم بالا، منتظر شدیم که خاله معصومه که داخل ماشین بابام بود هم برسه، وقتی رسیدن، باهم رفتیم بالا، بهش گفته بودن که تصادف کردن ولی از اتفاق وحشتناک مرگ تنها خواهرش چیزی نگفته بودن. خاله ام که تمام بدنش کبود بود و روسریش خونی و قیافه اش داغون، داشت جلوی پسرش خودداری میکرد، دیگه گریه نمیکرد تا نکنه این یکی جوونش هم از دست بره، هرچی احسان میگفت آبجیم کجاست ؟؟؟؟ خاله میگفت توی کماست. براش دعا کن، میگفت دروغ میگید بهم راستش رو بگید، من نمیتونستم جلوی خودم رو بگیریم توی آشپزخونه رفتم و آروم آروم اشک میریختم، یکم که سبک میشدم میمومدم بیرون ، حال خالم و احسان رو که میدیدم دوباره انگار یکی گلوم رو میگرفت. دوباره احسان گفت بابام چیزی شده، زد زیر گریه گفت بابام مریضه، تو رو خدا بگید بابام چی شده؟؟؟؟خالم گفت نه بابا چیزیش نشده، زنگ بزنید باهاش حرف بزنه، گفت آبجی زهره چیزیش شده؟؟؟ خاله ام گفت اونم توی بیمارستانه حالش خوب نیست براش دعاکن.
خونه خاله بزرگ نیست، فامیل شروع کردن به جمع کردن وسایل و بردن خونه همسایه. احسان زد زیر گریه و گفت چرا وسایلمون رو جمع میکنن، مگه چی شده ، تو رو خدا بهم بگید، و بهش گفتن و حالش بد شد و غش کرد.
دیگه واقعا عزادار شدیم، همه داد میزدن و گریه میکردن، خاله میزد توی سر خودش و خودش رو نفرین میکرد که کاش نمیرفتم، کاش قلم پام میشکست و از خونه نمیرفتم بیرون.
جمعه چهارم فروردین 91 فهیمه عزیزم رو آوردن بهشت زهرای تهران، اونایی که توی غسالخونه رفته بودن خودشون رو میزدن و میگفتن که سر نداشت، سرش کامل از بین رفته بوده، تمام بدنش خونی بود و کبود و انگشتهای دستش از بین رفته بود.
فهیمه نازنینم که عزیزترین فرد بود برای همه، اینقدر عزیز و دوست داشتنی بود که همه ازش به نیکی یاد میکنن، هیچ کس خاطره بدی از فهیمه به یاد نداره، صبور بود و مهربون، همیشه خندون و شاد بود و با اومدنش انگار غم از دل همه میکند. حالا باید به عزای تنها خواهرم بشینم و تا ابد با نبودنش بسوزم.
من و امیر همسرم زودتر رفتیم سر خاکش و امیر رفت داخل قبرش و براش زیارت عاشورا و سوره ملک خوندیم، کفنش رو از کربلا به همراه تربت خودش آورده بود. توی سن 26 سالگی هم آغوش خاک شد، خاک سردی که وجود نازنینش رو در آغوش کشید.
دنیا خیلی بی رحمه و مرگ نزدیکترینه به انسان. این انسان ناچیز و بی مقدار که فکر میکنه تا ابد در این دنیا باقی خواهد ماند.
از اون روز یه چشممون اشکه و یه چشممون خون. هر روز خوراکمون غمه و خون جگر.
الان زهره عزیز هم در کماست دختر 19 ساله و زیبایی که برای آینده اش با پسرخاله ام هزاران نقشه کشیده بود و الان هر روز میگن باید دستگاهها رو بکشیم و دیگه تموممممممممممم. ای کاش این اتفاق نمیوفتاد، ای کاش الان خنده های قشنگ فهیمه و زهره نازنین رو میدیدیم، ای کاش پیشمون بودن، ای کاش... نمیدونم چی بگممممم
حالم خیلی بده. عزیزای دلم برای زهره دعا کنید،