چهلمین روز از درگذشت فهیمه عزیزم
سلام عسل مامان
سه شنبه هفته گذشته یعنی 12 اردیبهشت چهلمین روز از درگذشت خاله فهیمه بود. فهیمه عزیزم که آتیش غمش هر روز بیشتر و بیشتر از روز قبل توی دلهامون شعله ور میشه. خاله عزیزم شب برای شام مهمونها رو برد، سالن قصر کلاسیک خیابان دماوند، سالن خوبی بود و بیشتر به درد عروسی میخورد و همین موضوع خودش بهانه ای شد برای گریه بی امان خاله بیچاره ام تا برای همیشه از داغ دختر ناکامش بسوزه.
ای دنیا اوف بر توووووووووو...
پذیرایی بسیار خوبی کردن و فقط و فقط جای عزیز دلمون اونجا خالی بود.
زهره عزیز هم حالش هر روز متغییره، تازه گی ها متاسفانه کارهای بچه ها رو میکنه، هرکسی که نزدیکش میره گاز میگیره، میزنه و فحش میده. دکترش گفته باید باهاش مدارا کنید و زمان میبره برای اینکه به وضعیت قبلش برگرده.
چند روزی اومده بود خونه خاله ام و خاله عزیزم ازش نگهداری و پرستاری میکرد.
احسان برادر کوچکتر فهیمه بسیار افسرده شده، نه غذا میخوره و نه حرف میزنه، گاه گاهی بغض میترکه و شروع میکنه به گریه کردن. طفلک موقع امتحانات ترمش هم هست و اصلا هم درس نخونده، سه روز در هفته رو میره سمنان و وقتی بر میگرده داغون تره. به نظر من که باید این ترم رو مرخصی میگرفت چون اصلا فکر نمیکنم بتونه درسهاشو پاس کنه.
خدا به همه باز ماندگان صبر و اجر عنایت کنه.
بگم از سهند گلم...
سهند عزیزم روز به روز بانمک تر و فهمیده تر میشه. دیگه همه چیز رو درک میکنه. روز چهلم فهیمه سر خاک وقتی گریه میکردم اومده بود پیشم و برای اینکه دلداریم بده بهم میگفت: مامان گِگِه (گریه) نکن ببین عژیژت (عزیزت) اومده پیشت. منظورش به خودش بود.
بعد هم بغلم میکرد و برای اینکه ساکتم کنه مثل بچه ها با اون انگشتهای کوچیکش میزد به پشتم.
به خاله بزرگم که توی ماشین تکون تکون میخورد میگفت خاله طَبییِه(طیبه) چقدر تو ورجه ووجه میکنی.
بعد از چند روز پدربزرگش(بابای امیر) رو دیده بود بهش میگفت باباسین باباسین بیا جلو من بوشِت(بوست) کنم.
مامان شیرینش(مامان امیر) وقتی میخواد راه بره برای اینکه پاهاش درد میکنه بدو بدو میره جلو و دستش رو میگیره و میگه بیژار(بزار) من کومَکِت(کمکت) کنم.
وقتی دعواش میکنم دستش رو میزاره به پهلوش و اخم میکنه و با جددیت بهم میگه لفتالت (رفتارت) رو دولوش(درست ) کن.
روزی صدبار وقتی به هدفش نمیرسه بهم میگه: تو بولو من با تو گهلم (تو برو من با تو قهرم).
حسابی هم بابایی شده و هر شب با امیر میشینن بازی کامپیوتری کانتر انجام میدن و کلی ذوق میکنه.
عسلی شده برای خودش