تولد نفیسه جون یکشنبه 22 خرداد
دیروز یکشنبه تولد نفیسه جون بود. عمه حدیثه اومد بالا و گفت امروز تولد نفیسه اس (عروس دایی بابا امیر) حاضر بشین و تا با هم بریم.
بعد هم خودش اومد توی خونه و گفت بده من سهند رو حاضر کنم منم موافقت کردم به امیر زنگ زدم و گفتم که ما داریم میریم تولد. حدیثه گل پسرم رو حاضر کرد، کوله پشتی که مامانی عید بهش داده بود با پازل حیواناتش که امیر خریده بود و لاک پشت TOLO رو که برای عیدش خریده بودیم برداشت، منو بوسید و با حدیثه رفتند؛ منم حاضر شدم یه هدیه کوچولو برای نفیسه جون خریدم و راه افتادم.
به خونه دایی امیر که رسیدم دیدم همه دارن به سهند میگن بیا مامانت اومد. سهند که حسابی بغض کرده بود پرید توی بغلم و محکم بهم چسبید؛ (اینقدر که دائم پیش منه دوریش از من براش سخته) خلاصه قندعسلم رو بوسیدم و محکم بغلش کردم ازش پرسیدم دلت برا مامان تنگ شده سرش رو به علامت تایید نشون داد و دستش رو دور گردنم حلقه زد . با همون حال با همه حال و احوال پرسی و روبوسی کردم . یه چند دقیقه ای سهند روی پاهام بود و توی بغلم تا اینکه یواش یواش یخش باز شد و بله.... از دیوار راست....
حدودای ساعت 30/6 بود که اومدیم خونه. یه مقدار بهش عصرانه دادم و خوابید تا ساعت 30/9 شب.
وقتی امیر اومد سهند حسابی شارژ بود، صدای ماشین امیر رو که شنید در رو باز کرد و فریادمی زد بابایی باباتتا یعنی بابا طلا . امیر هم که دلش غنج رفته بود از همون راه پله ها صداش می کرد جانم بابایی فدات شم عزیزم. خلاصه سهند پرید بغل امیر و با من بای بای میکرد یعنی من دارم میرم. امیر هم دلش سوخت و گفت من یه کم میبرمش بیرون.
توی این فاصله من سفره شام رو پهن کردم چند دقیقه ای گذشت امیر اومد بدون سهند. گفتم پس سهند کو؟
گفت بردمش پیش مامان شیرین و هرکاری کردم نیومد. خلاصه مشغول خوردن شام شدیم هنوز لقمه اول رو توی دهنمون نذاشته بودیم که صدای در زدن سهند رو شنیدیم باباسین( بابای امیر) گذاشته بودش پشت در و رفته بود
سهند رو اوردم توی خونه بهش شامش رو دادم یه کم کارتون bernard رو دید، بعد گذاشتمش توی تختش و خودم مشغول کار با وبلاگش شدم چند دقیقه ای گذاشت نگاهش کردم دیدم خواب خواب
الهی مامان قربونت بره که وقتی اومدی که بزرگترا دیگه حوصله بچه رو ندارن.