عکسهای جدید از نفس مامانی
سلام به همه دوستای گلم که محبتهای بی دریغشون همیشه شامل حالم بوده و هست.
امروز میخوام چندتا از گل پسر مامانی عکس بزارم تا ببینید و حال کنیددددددددددد
چند روز پیش چندتا مهمون اومده بودن خونه مامان شیرین اینا، اونا سه تا دختر داشتن، اینقدر به سهند گفته بودیم مهمون میخواد بیاد، وقتی اونا اومده بودن بهشون میگفت مهمونا مهمونا شما اومدید خونه مامان شیرین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مثل آدم بزرگها روی مبل نشسته بود و باهاشون حرف میزد، اونا هم که معلوم بود دارن لذت میبرن از هم صحبتی با سهند مدام به حرف میکشوندنش؛ سهند میگفت بابام رفته کارکونه(کارخونه) فیلتراک(لیفتراک) خراب شده، رفته دوسه کنه(درستش کنه).
قبل از اومدن مهمونا چندتایی ازش عکس گرفتم که براتون میزارم.
چند روز پیش رفته بودم پیش استادم، خیلی دوست داشتم آقای دکتر سهند رو ببینه، به همین دلیل به امیر گفتم که باهام بیاد، اونم سهند رو برداشت و رفتیم. به محضی که سهند وارد شد اومد جلو و دست داد و سلام کرد، حسابی کیف کردممممممممم
انگار یه کارخونه قند توی دلم آب کردن؛ آقای دکتر هم بوسیدش و مدام میگفت ماشاالله هزار ماشاالله ؛ آفرین به این گل پسررررررررررررررررر. داشتم ذوق مرگ میشدممممممم.
بعد هم مودب و آروم رفت و روی مبل نشست و فقط نگاه میکرد.
داشتم نماز میخوندم اومده بهم میگه مامان بلند شو من میخوام نماژ(نماز) بخونم، بعد هم با جدیت شروع کرده به نماز خوندن و دعا کردن؛ انگار نه انگار که من کنارش هستم و دارم نگاهش میکنم.
مامانی عزیزم میخواست خاله اینا رو از عزا دربیاره به همین دلیل با مامان و سهند رفتیم پاساژ بوستان پونک برای خرید، تصمیم گرفتیم سهند رو بزاریم داخل محوطه بازی بچه ها تا بازی کنه، برای یک ساعت بازی 3000 تومان میگرفتن. خانومه گفت اینجا مربی دارن شما میتونید برید و به کارتون برسید، از اونجایی که من همیشه دلواپسم دلم نیومد که ولش کنم؛ جالب اینجاست مامانم از خودم بدتره، دو سه باری دیدم که داره خوب بازی میکنه به مامان گفتم میخوای بریم خریدمون رو انجام بدیدم، مامان گفت نهههههههههه بچه ام تنها میمونه میترسم بچه ها بزننش؛ اینجوری بود که تمام یک ساعت رو موندیم و به تماشای آقا سهند گذروندیم و بعد هم خسته و هلاک برای سهند اسباب بازی خریدم و رفتیم سراغ خریدمون. تا ساعت 9 شب توی بوستان بودیم.
خیلی دوستش دارم هرچی بزرگ تر میشه دلبر تر میشه، حرفهایی میزنه که آدم وا میمونه. دیشب امیر و مامانش اینا داشتن سر یه موضوعی حرف میزدن. سهند هم دقیقا داشت حرف زدن امیر رو تقلید میکرد، عین اون دستش رو بالا و پایین میکرد و بعد میگفت ساکت باشید میخوام توژیح(توضیح) بدم. بعد که همه ساکت میشدم یه لبخند نازی میزد و شروع میکرد به حرف زدن. توی حرفهاش یه دفعه گفت میپیچی شمت راشت(سمت راست) بعد میری. که امیر از سمت راست گفتنش ذوق زده شد و دوید بغلش کرد و حسابی بوسش کرد.
با بچه های بزرگتر از سن خودش خیلی بهتر بازی میکنه. مخصوصا با دخترها که آرومترن. باعث میشه سهند هم آروم بازی کنه.
با هر کسی که برخورد پیدا میکنه حس میکنم همه خوششون میاد ازش، بعضی ها با ذوق به زبون میارن که آدم حس میکنه از محبتشونه بعضی هم به زبون نمیارن که معلومه از حسادتشونه. خلاصه نفسی شده برای خودش این گل پسرمممممممممم.