خواب عجیب و مهمونی تولد حضرت ابوالفضل
سلام به گل پسر قشنگم و همه دوستای خوبم که توی این مدت همیشه همراهم بودن و تنهام نزاشتن. مدتیه که نتونستم براتون مطلب بنویسم چونکه از اهواز برامون مهمون اومده بود و بعد هم یه مسافرت به کلاردشت رفتیم و حسابی توی این مدت سرمون گرم بود. سهند جونم چهار پنج سال پیش یه شب که شب تولد حضرت ابالفضل بوده، بابایی خیلی دلش میگیره و گریه میکنه از خدا و حضرت ابوالفضل میخواد که : خداجونم اگر اون زنی رو که دوست دارم و باب میلم هست و خوشبختم میکنه بهم عنایت کنی من روز تولد حضرت عباس توی خونه ام برای حضرت ابوالفضل جشن میگیرم و بچه های ایتام رو دعوت میکنم و بهشون شام میدم. خلاصه اونطور که خودش میگه مدتی نمیگذره و ما با هم آشنا می...