سهند نادی حق سهند نادی حق ، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

سهند نادی حق

خواب عجیب و مهمونی تولد حضرت ابوالفضل

سلام به گل پسر قشنگم و همه دوستای خوبم که توی این مدت همیشه همراهم بودن و تنهام نزاشتن. مدتیه که نتونستم براتون مطلب بنویسم چونکه از اهواز برامون مهمون اومده بود و بعد هم یه مسافرت به کلاردشت رفتیم و حسابی توی این مدت سرمون گرم بود. سهند جونم چهار پنج سال پیش یه شب که شب تولد حضرت ابالفضل بوده، بابایی خیلی دلش میگیره و گریه میکنه از خدا و حضرت ابوالفضل میخواد که : خداجونم اگر اون زنی رو که دوست دارم و باب میلم هست و خوشبختم میکنه  بهم عنایت کنی من روز تولد حضرت عباس توی خونه ام برای حضرت ابوالفضل جشن میگیرم و بچه های ایتام رو دعوت میکنم و بهشون شام میدم. خلاصه اونطور که خودش میگه مدتی نمیگذره و ما با هم آشنا می...
30 دی 1390

سهند و پارک دیروقت

پنجشنبه که روز عید مبعث بود امیر مجبور بود که بره کارخونه. منم خیلی ناراحت و عصبی شدم و کلی بهش غر زدم و یه ذره هم گریه کردم  آخه خیلی خسته و بی حوصله بودم و دوست داشتم امیر پیشمون بمونه. در نتیجه ساعت 5 بعدازظهر بود که زنگ زد و کلی عذرخواهی کرد و گفت که دارم از کارخونه میام تا بریم بیرون. وقتی رسید من سهند رو برده بودم حمام:: این عکس برای قبل از کچل شدن سهنده از حمام که اومدیم حاضر شدیم و سهند رو بردیم پارک. بعد هم جاتون خالی رفتیم خیابون دولت ساندویج خوردیم.   روز جمعه هم بخاطر ما کارخونه نرفت و از صبح که سهند بیدار شد بردش بیرون. یه سری به شهروند فرمانیه زدیم و از ت...
30 دی 1390

سهند و علاقه پدری

احساس میکنم امیر عاشق سهنده ، یه علاقه باور نکردنی .  قبل از رفتن از خونه میره سراغش در حالی که اون توی خواب نازه و حدود نیم ساعتی فقط نگاهش میکنه  ، با ذوق بهم میگه:  معصومه بیا زیر بغلشو نگاه کن ببین چقدر قشنگه....... این لباشو ببین چقدر نازه.......   بین چطوری خوابیده منم بچه بودم اینجوری میخوابیدما...... انگار بچه گیشو یادشه اونم توی خواب....   چقدر چشماش قشنگه!!!!!! مگه نه..... یه روزهایی وقتی از خونه میره بیرون یه ساعتی که میگذره دوباره زنگ میزنه ، دلم به شور میوفته فکر میکنم شاید اتفاقی افتاده که اینقدر زود زنگ زده. ازش میپرسم خبری شده میگه نه دلم  بر...
30 دی 1390

سهند و شیطنتهاش

این آقا سهند گل مامان اینقدر شیطون شده که نگو و نپرس تازه گی ها به جوجو ها و بابایی هم تتا میگه یعنی وقتی با باباییش کار داره و به نوعی کارش گیره میگه بابایی تتا(بابایی طلا) وقتی هم یه جوجویی رو میخواد صدا کنه میگه ژوژو تتا به من هم که مرتب میگه ماماتتا چند وقتیه که مرتب بهم بوسهای آبدار میده، وقتی میگم مامانی یه بوس به من میدی لبهاشو میاره جلو و میزاره روی لبهامولی هرکس دیگه ای که ازش بوس میخواد فقط لپش رو میزاره روی دهن اون طرف به معنی اینکه میخوام بوس بدم. خلاصه اون عاشق مامانشه و مامانشم که دربست عاشقشه.  از کشوهای کابینت میره بالا و روی open میشینه، بعد هم منشی تلفن رو میزنه و به تمام پیامهایی که برامون گذاشتن...
30 دی 1390

جمعه سوم تیرماه - رفتن به کارخانه

سلام و صدسلام به دوستای خوب و با معرفتم جمعه صبح بابا امیر قرار بود بره کارخونه آخه حدود یکسالی است بابا امیر از کار قبلیش که رنگ سازی بود دراومده و خودش با پسر خاله اش(همون عموپدرام ماجرای انزلی) یه کارخانه بلوک سبک ساختمونی زدن به نام clc . ماهم توی این مدت خیلی بهمون فشار اومده ، چون بابا امیر اکثر وقتش رو توی کارخونه میگذرونه، شبها تا دیر وقت کار می کنن تا بتونن جواب مشتریها رو بدن، هر روز کلی با کارگرهای ناوارد سر و کله میزنن و دیگه حتی حوصله حرف زدن با ما رو نداره ؛ خلاصه همش مشغول کاره و کاره و کار و کار ........ وقتی هم که خونه میاد، هنوز لقمه شام توی دهنشه، صدای خروپفش درمیاد ؛ طفلکی خیلی خسته ...
30 دی 1390

باز هم اولین بار - پسرم مرد شده دیگه

پسر گلم الان یکسال و نه ماهته ، دیشب رفته بودیم مهمونی. دختر عمه بابا امیر با همسرشون از مکه اومده بودن، به همین مناسبت برای ولیمشون سالن گرفته بودن از ماشین که پیاده شدیم به سمت تالار تو جلو جلو میدویدی، بابا امیر دوید دنبالت که یه وقت زمین نخوری. دستای قشنگتو گرفت و گفت بابایی بیا باهم راه بریم. تو هم به حرفش گوش کردی و با همون زبون قشنگت که ما اکثرش رو نمی فهمیدیم با بابایی حرف میزدی. به سالن که رسیدیم روی درب آسانسور نوشته بود خانمها طبقه 3 آقایون طبقه 2. بابا امیر گفت می خوای من با خودم ببرمش، من که از  این پیشنهاد خوشحال شده بودم با رضایت کامل استقبال کردم ولی گفتم موقع شام بیارش بده به خودم تا به گل پسرم شام بدم. اون...
30 دی 1390

سهند وسواسی

چند روز پیش رفته بودیم خونه مامان اینا امیرحسین پسردایی سهند که 5 ماه از آقا سهندما کوچکتره با مامان و باباش اونجا بود. این دوتا قندعسل وقتی همدیگر رو دیدن، پریدن توی بغل هم و شروع کردن به بوسیدن همدیگه. صحنه واقعا جالبی بود. توی گیر و دار بازی بودن که من متوجه شدم آب دور لب امیرحسین چکید روی دست سهند؛ وای خدای من چنان دستش رو با شلوار و بلوزش پاک کرد و بلند گفت  اه که نگو و نپرس. من هیچ عکس العملی نشون ندادم، ولی دیدم چندبار این کار رو تکرار کرد؛ بعد اومد پیش من و با اشاره بهم فهموند که دستم رو پاک کن. منم برای اینکه آرامش بگیره بردمش دستشویی و دستش رو شستم. بعد هم دوباره دوید و با امیرحسین بازی ...
30 دی 1390

دلتنگی های یک مادر - یکشنبه 29 خرداد

 سلام گل پسرم، دردونه مامان، امروز دلم خیلی گرفته، کاش بزرگ تر از این بودی که الان هستی دلم میخواد برات حرف بزنم، حرفهایی که هیچ کس ازش خبردار نشه، وجودم،   احساس تنهایی داره خفم میکنه. دلم میخواد فریاد بزنم تا گوش آسمون پاره بشه.                                      دلم میخواد ساعتها اشک بریزم،                       &...
30 دی 1390

خواب شیرین فرشته مهربون من

ایده این مسابقه ما مامانا رو بر آن داشت که یه یادداشتی برای بچه های ناز و قشنگمون بزاریم. قندعسلم بدون که وقتی می خوابیدی من و بابایی از دور می ایستادیم و سیر نگاهت می کردیم . ساعتهایی گذشت که در کنار تختت مینشستیم و با هم به تک تک اعضاء بدنت نگاه می کردیم و از دور برات بوس می فرستادیم. پسرم قشنگ من خیلی دوست دارم. تو تمام وجود و هست و بودمی.  دوست دارم بفهمی که عاشقانه دوستت داریم. قربون اون پلکای قشنگت که روی هم میزاری . یه وقتایی که خیلی خسته ای نفسهای عمیق شبیه یه خروپوف خفیف هم می کنی ها عسلکم. ...
30 دی 1390

سه شنبه 24 خرداد - ای کی یو سان

سلام سلام سلام به همه دوستای خوبم امروز آقا پسر خوشگل مامان خیلی زود بیدار شد . حدودای ساعت 7 بود که منو صدا کرد: ماماتتا(مامان طلا)  بلند شدم رفتم توی اتاقش. دیدم دستای قشنگشو باز کرده و می خواد که بغلش کنم. با تمام وجودم در آغوشش گرفتم و بوسیدمش. از توی تخت اوردمش بیرون؛ گفتم چی می خوای مامانی. گفت: آآ رفتم براش آب اوردم. یکم توی بغلم خوابید و بهم نگاه کرد . منم دستای قشنگشو نوازش می کردم. چند دقیقه بعد بلند شد و روی پتویی که روی زمین براش پهن کرده بودم خوابید با همون لحن قشنگش که یه وقتایی آروم آروم باهام حرف میزنه بهم فهموند که تو هم پیشم بخواب. بغلش دراز کشیدم یواش یواش جوری که خودش هم صداشو نمیشنید بهم ...
30 دی 1390