سهند نادی حق سهند نادی حق ، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

سهند نادی حق

تیرماه به یاد ماندنی 90

  یه خبر مهمممم: از فردا میخوام خاطرات سفر به اروپامون رو براتون بگمممم سلام قندعسل مامان ، نفس مامان، عشق مامان، دردونه من، همه بود و نبودم سهند خوشگلم ولی الان میخوام از مسافرتمون به کلاردشت برات بگم.  فردای کوهنوردی به غار تصمیم گرفتیم با خانواده آقا رضا اینا و مامانی و بابایی و دایی ها بریم کلاردشت. البته این برنامه رو بابا امیر ریخت و خانواده آقا رضا یعنی خاله زهرای عزیزم و خاله فاطمه و خاله طاهره دوست داشتنی به همراه بابا و مامانشون که از اهواز اومده بودن کلی از این پیشنهاد استقبال کردن. از اونجایی که بابایی تازه یه ماشین نو خریده بود و کارهای سند زدنش مونده بود، به ما گفتن که شما با آقارضا اینا بری...
30 دی 1390

اولین کوهنوردی سهند

سهند گلم میخوام از اولین کوهنوردی عمرت برات بگم پنجشنبه 23 تیرماه با دوستای مامانی، خاله زهرا و خاله فاطمه و خاله طاهره و باباجونشون که از اهواز اومده بودن به همراه من و سهند و باباامیر رفتیم کوهنوردی برای دیدن غاری در نزدیکیهای فیروزکوه به نام غار رودافشان که بزرگترین دهانه رو در تمام خاورمیانه داره.   حدودای ساعت 1 بعدازظهر راه افتادیم به سمت جاده با دوتا ماشین. سهند آماده حرکت به اونجا که رسیدیم یه مقداری آب برداشتیم و راه افتادیم به سمت غار. بابا امیر تو رو با یه پارچه به پشتش بست که راحت تر بتونه از کوه بالا بره ولی تو نق نق میکردی و دوست داشتتی باتوم کوه نوردی رو دستت بگیری و خودت قدم...
30 دی 1390

خواب عجیب و مهمونی تولد حضرت ابوالفضل

سلام به گل پسر قشنگم و همه دوستای خوبم که توی این مدت همیشه همراهم بودن و تنهام نزاشتن. مدتیه که نتونستم براتون مطلب بنویسم چونکه از اهواز برامون مهمون اومده بود و بعد هم یه مسافرت به کلاردشت رفتیم و حسابی توی این مدت سرمون گرم بود. سهند جونم چهار پنج سال پیش یه شب که شب تولد حضرت ابالفضل بوده، بابایی خیلی دلش میگیره و گریه میکنه از خدا و حضرت ابوالفضل میخواد که : خداجونم اگر اون زنی رو که دوست دارم و باب میلم هست و خوشبختم میکنه  بهم عنایت کنی من روز تولد حضرت عباس توی خونه ام برای حضرت ابوالفضل جشن میگیرم و بچه های ایتام رو دعوت میکنم و بهشون شام میدم. خلاصه اونطور که خودش میگه مدتی نمیگذره و ما با هم آشنا می...
30 دی 1390

سهند و پارک دیروقت

پنجشنبه که روز عید مبعث بود امیر مجبور بود که بره کارخونه. منم خیلی ناراحت و عصبی شدم و کلی بهش غر زدم و یه ذره هم گریه کردم  آخه خیلی خسته و بی حوصله بودم و دوست داشتم امیر پیشمون بمونه. در نتیجه ساعت 5 بعدازظهر بود که زنگ زد و کلی عذرخواهی کرد و گفت که دارم از کارخونه میام تا بریم بیرون. وقتی رسید من سهند رو برده بودم حمام:: این عکس برای قبل از کچل شدن سهنده از حمام که اومدیم حاضر شدیم و سهند رو بردیم پارک. بعد هم جاتون خالی رفتیم خیابون دولت ساندویج خوردیم.   روز جمعه هم بخاطر ما کارخونه نرفت و از صبح که سهند بیدار شد بردش بیرون. یه سری به شهروند فرمانیه زدیم و از ت...
30 دی 1390

سهند و علاقه پدری

احساس میکنم امیر عاشق سهنده ، یه علاقه باور نکردنی .  قبل از رفتن از خونه میره سراغش در حالی که اون توی خواب نازه و حدود نیم ساعتی فقط نگاهش میکنه  ، با ذوق بهم میگه:  معصومه بیا زیر بغلشو نگاه کن ببین چقدر قشنگه....... این لباشو ببین چقدر نازه.......   بین چطوری خوابیده منم بچه بودم اینجوری میخوابیدما...... انگار بچه گیشو یادشه اونم توی خواب....   چقدر چشماش قشنگه!!!!!! مگه نه..... یه روزهایی وقتی از خونه میره بیرون یه ساعتی که میگذره دوباره زنگ میزنه ، دلم به شور میوفته فکر میکنم شاید اتفاقی افتاده که اینقدر زود زنگ زده. ازش میپرسم خبری شده میگه نه دلم  بر...
30 دی 1390

سهند و شیطنتهاش

این آقا سهند گل مامان اینقدر شیطون شده که نگو و نپرس تازه گی ها به جوجو ها و بابایی هم تتا میگه یعنی وقتی با باباییش کار داره و به نوعی کارش گیره میگه بابایی تتا(بابایی طلا) وقتی هم یه جوجویی رو میخواد صدا کنه میگه ژوژو تتا به من هم که مرتب میگه ماماتتا چند وقتیه که مرتب بهم بوسهای آبدار میده، وقتی میگم مامانی یه بوس به من میدی لبهاشو میاره جلو و میزاره روی لبهامولی هرکس دیگه ای که ازش بوس میخواد فقط لپش رو میزاره روی دهن اون طرف به معنی اینکه میخوام بوس بدم. خلاصه اون عاشق مامانشه و مامانشم که دربست عاشقشه.  از کشوهای کابینت میره بالا و روی open میشینه، بعد هم منشی تلفن رو میزنه و به تمام پیامهایی که برامون گذاشتن...
30 دی 1390

جمعه سوم تیرماه - رفتن به کارخانه

سلام و صدسلام به دوستای خوب و با معرفتم جمعه صبح بابا امیر قرار بود بره کارخونه آخه حدود یکسالی است بابا امیر از کار قبلیش که رنگ سازی بود دراومده و خودش با پسر خاله اش(همون عموپدرام ماجرای انزلی) یه کارخانه بلوک سبک ساختمونی زدن به نام clc . ماهم توی این مدت خیلی بهمون فشار اومده ، چون بابا امیر اکثر وقتش رو توی کارخونه میگذرونه، شبها تا دیر وقت کار می کنن تا بتونن جواب مشتریها رو بدن، هر روز کلی با کارگرهای ناوارد سر و کله میزنن و دیگه حتی حوصله حرف زدن با ما رو نداره ؛ خلاصه همش مشغول کاره و کاره و کار و کار ........ وقتی هم که خونه میاد، هنوز لقمه شام توی دهنشه، صدای خروپفش درمیاد ؛ طفلکی خیلی خسته ...
30 دی 1390

باز هم اولین بار - پسرم مرد شده دیگه

پسر گلم الان یکسال و نه ماهته ، دیشب رفته بودیم مهمونی. دختر عمه بابا امیر با همسرشون از مکه اومده بودن، به همین مناسبت برای ولیمشون سالن گرفته بودن از ماشین که پیاده شدیم به سمت تالار تو جلو جلو میدویدی، بابا امیر دوید دنبالت که یه وقت زمین نخوری. دستای قشنگتو گرفت و گفت بابایی بیا باهم راه بریم. تو هم به حرفش گوش کردی و با همون زبون قشنگت که ما اکثرش رو نمی فهمیدیم با بابایی حرف میزدی. به سالن که رسیدیم روی درب آسانسور نوشته بود خانمها طبقه 3 آقایون طبقه 2. بابا امیر گفت می خوای من با خودم ببرمش، من که از  این پیشنهاد خوشحال شده بودم با رضایت کامل استقبال کردم ولی گفتم موقع شام بیارش بده به خودم تا به گل پسرم شام بدم. اون...
30 دی 1390

سهند وسواسی

چند روز پیش رفته بودیم خونه مامان اینا امیرحسین پسردایی سهند که 5 ماه از آقا سهندما کوچکتره با مامان و باباش اونجا بود. این دوتا قندعسل وقتی همدیگر رو دیدن، پریدن توی بغل هم و شروع کردن به بوسیدن همدیگه. صحنه واقعا جالبی بود. توی گیر و دار بازی بودن که من متوجه شدم آب دور لب امیرحسین چکید روی دست سهند؛ وای خدای من چنان دستش رو با شلوار و بلوزش پاک کرد و بلند گفت  اه که نگو و نپرس. من هیچ عکس العملی نشون ندادم، ولی دیدم چندبار این کار رو تکرار کرد؛ بعد اومد پیش من و با اشاره بهم فهموند که دستم رو پاک کن. منم برای اینکه آرامش بگیره بردمش دستشویی و دستش رو شستم. بعد هم دوباره دوید و با امیرحسین بازی ...
30 دی 1390