سهند نادی حق سهند نادی حق ، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

سهند نادی حق

سفر به اصفهان و عروسی آقادانیال

سلام گل پسرم تاج سرم سهند قشنگم میخوام از خاطرات این چند روزت برات بنویسم تا وقتی بزرگ شدی بگی ای والله مامانی پنجشنبه عروسی آقا دانیال نماینده فروش بلوکهای کارخونه بابایی توی اصفهان بود.  من و شما و بابایی با عمو پدرام که هم پسرخاله بابا امیره و هم شریکش توی کارخونه و خاله مهسا همسر عمو پدرام رفتیم اصفهان. چهارشنبه شب بعد از خوندن نماز مغرب و عشا حرکت کردیم. بابا امیر گفت یه سر بزنیم به کارخونه و بعد بریم. به کارخونه که رسیدیم دیدیم عموپدرام و خاله مهسا هم اونجا هستند، شما تا اونا رو دیدی پریدی توی بغل عمو پدرام و رفتی توی ماشین اونا . بابایی کارهایی رو که توی کارخونه داشت انجام داد و وقتی از د...
30 دی 1390

لغت نامه سهند(2)

سلام سلام به پسر عزیز تر از جونممممممممممممم و به همه مامانای مهربونی که به من و گل پسرم لطف دارن و با سر زدن به وبلاگمون و گذاشتن نظرات قشنگ این رو بارها ثابت کردن. روی همتون رو میبوسم     این روزها سهند کوچولوی ما که حدود یک ماه از دوسالگیش گذشته خیلی خیلی قشنگ به حرف افتاده و خیلی از کلمات رو به طور جالبی ادا میکنه، تازه بیشتر وقتها هم جمله میسازه و دل مامان و باباشون میبره، به نظر من بچه ها دو وقت خیلی بانمک میشن؛ یکی زمان 6 - 7 ماهگیشونه که از نوزادی درمیان و قیافشون جالب و نمکی میشه و یکی هم بین 2 تا 3 سالگیه که به حرف میفتن. حالا پسر ناز من درست توی این زمان قشنگه:::::::::::   وقتی بهش میگیم اسمت چیه؟ می...
30 دی 1390

یه عالمه خبر

سلام به همه دوستای خوب و مهربونم چند وقته که نتونستم وبلاگ سهند جونم رو آپ کنم، البته وقت هم داشتم هااااااا ولی حسش رو نداشتم. توی این مدت خبرهای خوب و بد زیادی داشتیم اول از همه این که جمعه شب 15 مهرماه بلاخره بعد از یکماه و دو روز تونستیم برای سهند تولد بگیریم ولی درست بعدازظهر همون روز متوجه شدیم که دوربینمون نیست همه خونه رو زیر و رو کردیم ولی نبود که نبود. من و بابا امیر احتمال میدیم شاید سهند دوربین رو انداخته باشه توی پلاستیک بازیافتها که جلوی دستش بوده و ما هم حواسمون پرت شده و بدون اینکه داخل پلاستیک رو نگاه کنیم انداختیمش بیرون.  البته چون سهند نمیتونه از خودش دفاع کنه این حواشی دامنگیر اون میشه. الله و اعلم؛ الان یک ه...
30 دی 1390

یه کار عجیب از سهند

  سلام ناز گلم سلام قندعسلم سلام همه وجودم سلام سهندگلم   دیشب بابایی ساعت 11 از سرکار اومد خونه، خسته و کوفته بود، منم که چند روزه سرمای بدی خوردم اصلا حوصله نداشتم، داشتم کارهامو میکردم که یهو صدای زنگ در رو شنیدم ، دویدم در رو باز کردم دیدم باباامیره، به محضی که من و دید گفت مگه نگفتم کلید رو از قفل در بیار تا من بتونم در رو باز کنم من که خیلی از نحوه حرف زدن بابایی ناراحت شده بودم شروع کردم به غر غر کردن، خلاصه چند دقیقه ای این بحث ما طول کشید و شما هم نظاره گر این مشاجره بودید ولی خیلی آروم و زیرکانه. فقط نگاه میکردی و هیچ چیزی نمیگفتی. این صحنه رو که دیدم آروم بغلت کردم که ببرم بخوابونمت، بابایی هم اع...
30 دی 1390

یه خبر خوش

سلام به همه دوستای خوبمون که برای پیدا کردن دوربین دعا کردن دیشب دوربینمون پیدا شددددددددددددددددددد وای که انقدر خوشحال شده بودیم که نگو و نپرس من و سهند می پریدیم بالا و پایین و میگفتیم آخ جون دوربینمون پیدا شد سهند میگفت: آجو توبین پینتاد چه ذوقی میکرد که منم باهاش بالا و پایین میپریدم و کلی میخندید دیشب بابا امیر توی وسایل میز کامپیوتر داشت چرخ میزد یهو داد زد یه خبر خوشششششششش من و سهند هم همون موقع چشممون افتاد به جعبه مادربرد کامپیوتر و با هم داد زدیم آخ جون دوربینمون پیدا شد خلاصه خیلی خوشحال شدیم ، البته این هم از شاهکارهای آقاسهنده چون من و باباامیر همچین کاری نکرده بودیم، ولی بازهم ا...
30 دی 1390

سهند رفته شهربازی

چند روز پیش سهند از صبح که بیدار شده بود خیلی بدعنق بود، هر کاری میکردم باز هم گریه میکرد، نه زیر بار کارتون دیدن میرفت،نه میخوابید، نه با اسباب بازی هاش بازی میکرد، همش میگفت بغلم کن، خلاصه تا بعدازظهر حسابی منو از رمق انداخته بود، حدودای ساعت 7 شب بود که دیگه گریه ام گرفته بود، به باباامیر زنگ زدم و گفتم کی میای خونه؟ گفت چطور؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گفتم حوصله سهند سر رفته و حوصله من رو هم سر برده؛ نمیدونم چکارش کنم، گفت: گوشی رو بده بهش تا باهاش صحبت کنم، سهند هم وقتی گوشی تلفن رو گرفت انگار که بغضش ترکیده باشه، شروع کرد به گریه کردن ، منم با گریه سهند گریه میکردم  امیر که حسابی حالش بد شده بود گفت: بابایی الان راه می...
30 دی 1390

خاطره مراسم شهادت امام جواد(ع)

سلام به پسر گلم و به همه دوستای خوبش هرکاری کردم این مطلب رو ننویسم دلم طاقت نیاورد، چند روز پیش شهادت امام جواد(ع) بود و طبق سنت هرساله خونه مامانی اینا مراسم بود. ما و دایی علی اینا(بابای امیرحسین) از چند روز قبل اونجا بودیم و کارهای شب شهادت رو انجام میدادیم، توی این مدت سهند و امیرحسین که جونشون به جون هم بسته اس کلی با هم بازی کردن و خوش گذروندن  یکی از مهمونها یه پسر خوشگلی داره به نام حسین که سه سالشه و تازه گی ها یه داداش کوچولو هم خدا بهشون داده،  آقا سهند ما مدام میرفت پیش مامان حسین می نشست و خیره خیره به داداش حسین نگاه میکرد، من هم به مامان حسین اطلاع دادم که حواست باشه، یه وقت مشکلی پیش نیاد  م...
30 دی 1390

پیدایش یه مروارید کوچولو

جمعه 27 آبان 1390 دیشب حدودای ساعت 12 بلاخره سهند رو خوابوندم، من و باباامیر داشتیم تلویزیون میدیدیم؛ حدود ساعت 10/1 بود که با صدای گریه شدیدش رفتم داخل اتاقش؛ لیوان آبی رو که براش برده بودم بهش دادم و ازش پرسیدم مامانی خواب دیدی؛ گفت: آیه (آره) گفتم: خواب چی دیدی؟ گفت خاب من . بغلش کردم و چسبوندم به خودم، ولی اصلا توی بغلم نمیموند و کاملا معلوم بود که کلافه اس. به خودش میپیچید، دستش رو برد توی دهنش و گفت دندو دَدِ (دندونم درد میکنه) نگاه که کردم دیدم، یکی دیگه از دندونهای کرسی فک پاینش سمت چپ، ورم کرده و معلومه که داره درمیاد. بوسش کردم و گفتم عیبی نداره مامانی داری بزرگ میشی. یه مروارید کوچ...
30 دی 1390